🔰 خودم را رساندم به مجیدم. تابوتش را سفت بغل زدم. نمیگذاشتند باز کنیم. بعدازظهر پیکرها را بردند معراج شهدای مشهد. به یکی از سردارها التماس کردم بگذارد مجید را ببینم.
- مادر جان، عجله نکن. میبینی.
- بعد از پنج سال بچهم اومده. میگی صبر کن؟ شما یه لحظه بچۀ خودتون رو نمیبینین دلتون هزار راه میره.
🔰 آقای حقشناس کسی که مجید را تفحص کرده بود، آمد جلو و خودش را معرفی کرد: «حاج خانم، بی تابی نکن برای دیدن پیکر. از مجیدت برات تبرکی دارم. لباسهاشو برات آوردم. همونهایی که پنج سال زیر خاک بوده. همونجوری خاک آلود اوردم برات. رسیدیم تهران میارم».
- پیکر مجیدم رو همون جا پیدا کردی؟
- پیکر رو حرومیها سه کیلومتر جابهجا کرده بودن. توی منطقۀ زیتان پیداش کردیم. یک خاک سطحی و کم عمق هم ریخته بودند روی پیکر.
- پسرم، تو رو خدا فقط این رو بهم بگو، مجید سَر داره؟
🔰 زد زیر گریه. سَرش را انداخت پایین و رفت...
💳 جهت تهیه کتاب اردیبهشت اتفاق افتاد با 15 درصد تخفیف کلیک کنید
💠 انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، تجربه و اندیشه انقلاب اسلامی
✅
rahyarpub.ir
✅
@Rahyarpub