#این_داستان_واقعی_است
همراه دوستم که نوبت سونوگرافی داشت، به کلینیک رفتم. در سالن انتظار، نزدیک میز منشی نشستم تا حواسم به منشی باشد که کی صدایمان میزند.
افراد زیادی نوبت داشتند؛ منشی یکییکی صدایشان میزد و آنها به داخل اتاق میرفتند.
بیشتر مراجعهکنندهها خانمهای باردار بودند که برای بررسی سلامتی جنینشان آمده بودند. نگاهم به میز منشی بود تا اگر اسم دوستم را صدا زد، متوجه شوم.
مراجعهکنندهها بهتدریج وارد و خارج میشدند؛ بعضیها با لبخند و بعضیها با بغض.
در همین حال متوجه خانمی شدم که با حالت نگرانی و اضطراب، و بیشتر متعجب از اتاق خارج شد.
آقایی که با شتاب نزدیکش شد، یک لیوان چاینبات در دست داشت؛ مشخص بود همسرش روزه است و میخواهد افطار کند.
صدای اذان از همه موبایلها به گوش میرسید.
آقا دست خانمش را گرفت و کمک کرد تا روی یک صندلی نزدیک میز منشی بنشیند.
از فاصله کمی که با میز منشی داشتم، صدای خانم شنیده میشد که میگفت: مگه میشه؟! خودم صدای قلبشو شنیدم.
چشمهایش پر از اشک بود و دستهایش میلرزید.
من که نزدیک آن خانم بودم، نگران شدم و با خودم گفتم: چه حال بدی دارن این زن وشوهر! حتماً بچهشون سقط شده!
در همین فکر بودم که دیدم شوهرش سریع از مطب خارج شد. حس کردم نمیخواهد کسی متوجه اندوهش شود. بقیه کسانی هم که آنجا بودند و مثل من به این خانم نگاه میکردند، از نگاهشان دلسوزی برای جنین از بین رفته و مادر غمگین میبارید.
به مادرش زنگ زد و به ترکی و با اشکی که در چشمهایش حدقه زده بود ماجرا را تعریف کرد. فقط جمله آخرش را که به فارسی بود متوجه شدم که گفت: مادر قطع کن، باید زنگ بزنم و به پدرشوهرم خبر بدم.
من که همچنان با دلسوزی و تعجب نگاهش میکردم، در دلم گفتم: چرا باید این خبر ناراحت کننده را به همه اطلاع بدهد؟
بالأخره تلفن را قطع کرد.
از او پرسیدم: چند ماهه بودی که جنین قلبش تشکیل نشده؟
دستهایش میلرزید و صدایش به سختی خارج میشد.
گفت: من باردار هستم.
پرسیدم: پس چرا ناراحتی؟ چرا گریه میکنی؟
با تعجب گفت: مگه میشه؟!
و بعد یک مصراع شعر زیبا خواند که یادم نیست، ولی مضمونش این بود که هیچ برگی بدون اذن خدا از درخت نمیافتد.
بعد شروع کرد و برای من که با تعجب نگاهش میکردم، ماجرای چند هفته پیش سقط جنینش را تعریف کرد:
چند هفته پیش، جنین در شکمم مرده بود.
پزشکها تلاش کردند جنین با دارو دفع شود، ولی نشد؛ بالأخره جنین را کورتاژ کردند. خودم قطعههای خرد شدهی جنین را موقع دفع دیدم.
چند روز بعد، حالم بهتر شد و حتی با رسیدن ماه مبارک رمضان، روزههایم را میگرفتم.
دکتر دستور داده بود چند هفته بعد برای بررسی کاملتر یک سونوگرافی دیگر بدهم تا اثری از بقایای جنین نمانده باشد.
امروز برای این آمده بودم تا خیالم راحت شود که مشکلی برای بارداری بعدی ندارم.
موقع سونوگرافی خانم دکتر گفت:
عزیزم صدای قلب بچهتو میشنوی؟!
گفتم: چی؟!
گفت: این صدای تالاپ تولوپ قلب نینی شماست.
متوجه نمیشدم چی میگه.
گفتم: دکتر من باردار نیستم.
دکتر گفت: این نینی قشنگ شماست،
داره زندگی شو میکنه.
#فرزندآوری #جمعیت #سقط_جنین
#معجزه
#ید_الله_فوق_ایدیهم
#لاتقنطوا_من_رحمة_الله
#و_ما_تسقط_من_ورقه_اِلا_یعلمها
🆔
@kowkabkhaanom