رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی_17 خشک شده ام دادم . کم کم آفتاب رخت بسته بود و می خواست جایش را به تاریکی شب ب
🍃🍃🍃🌸🍃 لبخندمسخره ای زدم و به سمت دیس حلوا ها قدم تند کردم . -یادم رفت حلو اها رو ببرم . اصلا نگاهش نمی کردم تا جذبه ی ابروان گره شده اش ترس در وجودم نیندازد . دمپایی هایم را به پا زدم و با بی دقتی از پله ها پایین رفتم، اواسط حیاط رسیده بودم که صدایش به گوشم خورد . -صبر کنن ! ایستادنم مصادف شد با سر خوردن چادرم . -با این سر و وضع میری ! خسته از بحث های همیشگی مان با ندامت گفتم: ببخشید... لحن زارم گویا کمی متقاعدش کرد که دیس ها را گرفت و همراهم شد . کل شب را به کمک کردن و پذیرایی از مهمان ها پرداختم، ماشالله که خانم ها چانه ی محکمی برای غیبت و پرحرفی داشتند . موقع خواندن دعا، آنقدر محو صدای آرام و خوش طنین خانم میرازیی، مداح جمع شدم که دوباره چشانم گرم شدند و به خوابرفتم. با صدا زدن های خان جون هراسان از جا پریدم. نگاهش عصبی و پرحرف بود . تعداد کمی از آن مهمان های پر جنب و جوش مانده بودند. گردن خشک شده ام از را روی پُشتی بالا آوردم با و صدای خش دار گفتم: چیکار کنم خان جون خسته بودم خُب... سری با تاسف تکان داد و از کنارم گذشت. با سری پایین افتاده خداحافظی کردم و پشت سر خان جون و بی بی از پارکینگ خاله زهرا بیرون ر فتیم. برخلاف همیشه خداحافظی شان چند دقیقه ای طول نکشید. بی حرف کنارش قدم بر میداشتم. گویا او نیز خسته بود و تاب و توان غر زدن به جانم را نداشت.. چراغِ خاموشِ اتاق بهنام و بهزاد نشان می داد که خواب هستند اما بر خلاف تصورم بهزاد مقابل تلویزیون دراز کشیده بود و فوتبال نگاه می کرد. با ورودمان بلند شد با و کرختی گفت: چرا انقدر طول کشید، خواب چشامو در آورد . گلایه اش را خان جون مانند همیشه به جان و دل گرفت با و مهربانی او را بدرقه ی خواب کرد . همه چیز خوب و آرام بود و هیچ کس به فکرش نمی رسید که این سکوت و آرامش پیش نمایش یک تئاتر وحشتناک و پر کشمکش باشد . در اوج خوشی، غم و غصه به سوی مان حجوم آورد و غنچه های نشکفته ی خوشی را در دم سوزاند و از آن همه دلخوشی، چشمانی گریان و دلی پر درد به جا گذاشت . کل شب را چنان خسته و بی جان بودم که چندباری خان جون برای سحری خوردنصدایم زد اما پلک هایم مانند وزنه ی چند تنی روی هم افتاده بودند و نای بیدار شدن نداشتم . صبح که چشم باز کردم، زیر لب زهرماری به قار قار گوش خراش کلاغی که روی درخت زرد آلوده نشسته بود، نثار کردم . دست درون خرمن پیچ در پیچ زلفانم بردم و لی لی کنان به سمت حیاط رفتم . کنار شیر آب نشستم و طبق عادت با شلنگ، آبی به اطراف پاچیدم. آب از سر و رویم چکه می کرد، هوس شیطنت بر سر زده ام ممکن بود تا مرض سرماخوردگی آن هم در اوایل تابستان بکشاندم. کنجکاو پرده ی اتاق بهنام و بهزاد را کنار زدم . خبری از هیچ کدام شان نبود. لب زیر دندان بردم و متفکر گفتم: یعنی همشون با هم کجا رفتن؟ ! یک ساعتی مشغول جمع و جور کردن خانه شدم که صدای تلفن بلند شد. شماره ی خانه ی عمو احمد بود، جواب می دادم: الو؟ صدای نفس نفس زنان، زن عمو به گوشم خورد . -ب...بهار ب...ب... یا...بیا....اینجا زود... لب باز کردم که دل یل این آشفتگی و عجله اش را بفهمم اما بوق متمددی که پخش می شد، دهانم را بست . ا اضطراب چرخی در خانه زدم و کلافه نفسم را رها کردم. ضعف ناشی از معده ی خالی ام دست و پایم را به لرزش وا داشته بود لعنتی به خواب و تنبلی فرستادم که چرا برای خوردن سحری بیدار نمیشوم . قضیه چه بود خدا می دانست، می ترسیدم تا آن سر شهر بروم و بعداً نتوانم بهزاد را مجاب کنم که چرا رفتم . چندباری شماره ی بهزاد و بهنام را گرفتم، تلفن هر دو خاموش بود . بی طاقت لباس هایم را از کمد بیرون کشیدم و تند تند پوشیدم . نمی توانستم دست روی دست بگذارم و در خانه بمانم. حداقل باید سرکی در کوچه می کشیدم . چادر مشکی رنگم را روی سرم انداختم. گرمای سرظهر واقعاً غیرقابل تحمل بود، به خصوص برای منی که در گرما بی حال می شدم . به حیاط رسیدم که صدای موتور پشت در، گام هایم را بلندتر کرد. آرام در را باز کردم و با دیدن بع اس که گوشی به دست بود، قلبم در سینه بی تابی کرد. با آرام ترین صدای ممکن، سلام کردم، اما امواج بی جان صدایم، در سروصدای گوش خراش موتورش گم شد. سوییچ را چرخاند و آن صدای نکره دست از آزار گوش هایم برداشت . -سلام دختر عمو . نگاه مستقیم ش به صورتم، هولم کرده بودم . دستانم را در هم پیچاندم و از زیر چشم زیر نگاهش کردم. چه بد بود که می دید وقیحانه نگاهش می کنم . -جایی میرفتی؟.... ادامه دارد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸