رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_ششم رفتیم تحقیق...همه دربارشون خوب گفتن و تحسینش کردن... خیلی برام مشکوک بود...ینی هیچکس متوجه
یهو صدای جیغ فرشته رو شنیدم و دوییدم توی سوئیتش... گریه میکرد به شدت..گفتم چی شده؟ گفت دستم...دستم باز حرکت نمیکنه.... فردا صبح با حال تهوع بدی بیدار شدم...یاد دیشب افتادم و سریع رفتم پیش فرشته..میخواستم همه چیو به فرشته و فرهاد بگم...مرگ یه بار شیون یه بار...ولی فرشته توی تختش نبود..حمید عین خرس خوابیده بود و روی تخت یه نامه بود...نامه رو برداشتم بخونم...تموم بدنم میلرزید..دستخط فرشته نوشته بود...نوشته بود میدونستم حمید داره با مهتاب به من خیانت میکنه...میرم که راحت زندگی کنن...فرهاد ..عزیزم...منو ببخش... داد زدم و فرهاد رو صدا کردم... حمید گیج و متعجب بیدار شد... قیافش پر از ترس شد وقتی منو دید.. داد میزدم برید فرشته رو پیدا کنید... چند ساعت دنبال فرشته گشتیم تا بالاخره با مشخصاتی از فرشته که به آدمای توی ساحل می دادیم، فهمیدیم یکی پیش اسکله دیدنش... غواص های امداد اومدن و ساحل حسابی شلوغ شد... بعد از دو ساعت فرشته رو بی جون از آب کشیدن بیرون... من شوک شده بودم...حتی توان جیغ و داد کردنم دیگه نداشتم... حمید زار میزد و میزد تو سر خودش...فرهاد انگار هنوز گیج بود...باورش نمیشد فرشته مرده....صداش میکرد... التماسش می کرد که چشماشو وا کنه... برگشت رو به من نگاه کرد و گفت...تو کشتیش...تو خواهر منو کشتی...و فرشته رو بغل کرد و با ماشین آمبولانس رفت... من از حال رفتم....به هوش که اومدم، مامان بابام بالای سرم بودن...هنوز شمال بودیم انگار.. بوی نم دریا حتی توی اتاق بیمارستانم به دماغم میزد...دکتر گفت شب رو بمونه..بعد ببریدش... همه چیو با حال زار و خراب واسه خونوادم تعریف کردیم...پدرم خیلی ناراحت شد و مادرم گریه می کرد... من یک ماه تمام توی خونه روی تخت بودم و فقط زل میزدم به سقف...هیچ خبری از فرهاد نبود... از حمید هم هیچ کسی خبر نداشت.. حتی خونوادم نتونستن مزار فرشته رو پیدا کنن توی شهر... تا اینکه یکی از روستا زنگ زد خونمون و از ماجرا خبر نداشت... اما قطعا واسه فضولی بود‌‌...گفت فرهاد فرشته رو پیش قبر مادرش به خاک سپرده... من نتونستم برم.‌.. نمیتونستم... خودمو باعث مرگ فرشته ی معصوم میدونستم... خط به خط نامه هر روز توی ذهنم مرور میشد... یه روز از شدت حالت تهوع نتونستم سر پا شم و بردنم درمونگاه... معلوم شد باردارم و خبر نداشتم... یه ماه و نیمه بودم...چون گاهی عادت ماهیانه م عقب جلو میشد، فکرشم نمیکردم خبری باشه... پدر و مادرمو قسم دادم اگه فرهاد رو دیدن بهش نگن من حامله ام..ولی هیچ خبری از فرهاد نبود... هیچی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••