رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم بارها تصمیم گرفتم خودمو خلاص کنم...ولی هر بار فکر بچه ای که توی شکمم بود منصرفم میکرد..
یه روز سر کلاس بودم که یکی از دوستام که بیمارستان کار میکرد زنگ زده بود خونمون که حتما بگید مهتاب بیاد اینجا یه سر.. مادرم زنگ زد مدرسه و من دو ساعت اجازه گرفتم و رفتم... دلشوره گرفتم که چی شده که پریسا به من زنگ زده گفته بیا بیمارستان! پریسا از معدود دوستانی بود که باهاش همچنان در ارتباط بودم و در جریان زندگیم بود.. رسیدم و رفتم اتاقش تا پیجش کنن...اومد با همون آرامش همیشگیش دو تا چایی ریخت و گفت مهتاب...نمیدونم چجوری بهت بگم...ببین...در نهایت تو حق داری هر انتخابی بکنی...فرهاد اینجاست... با حرفش سرم گیج رفت _چرا؟ +شیمی درمانی میشه _چرا؟ +سرطان...سرطان مغز استخوان.. و بدون تعارف اوضاعش خوب نیست..نمیدونم انتخابت چیه ولی وظیفه م بود بهت بگم...همسر سابقت نمونه مغز استخوان از یه همخون میخواد...و من مدتهاست دارم فکر میکنم غزل تو میتونه نجاتش بده... _غزل؟ نمیخوام غزل رو وارد داستان کنیم...اصلا از اولش اشتباه کردی به من زنگ زدی..اون مدتهاست واسه من مرده.. بدون خدافظی و با عصبانیت از اونجا زدم بیرون...تنم از عصبانیت میلرزید و بغض گلومو گرفته بود...تا خونه با صدای بلند گریه کردم و همه جوری نگام میکردن که ترحمشون رو حس میکردم... اومدم خونه و غزل رو بغل کردم و بازم زار زدم...اشکامو با دستای کوچولوش پاک میکرد و میگفت مامانی گیه نکن...بیا بغلت کنم خوب بشی... آروم شدم تو بغلش و تا شب خوابیدم...با ناز کردنای غزل از خواب بیدار شدم و هنوز گیج و منگ بودم... چند روز مدرسه نرفتم و فکر کردم...با خونوادمم جریان رو درمیون گذاشتم..گفتن تصمیم با خودته و هر کاری بکنی ما پشتتیم.. نمیخواستم روزی برسه که غزل بهم بگه اگه میشد با کمک من حال یه آدم خوب بشه، چرا نکردی؟ رفتم بیمارستان..مخفیانه دیدمش...اندازه ده سال پیر شده بود و مویی براش نمونده بود... بغض کردم و خواستم برم جلو بخوابونم تو گوشش..ولی دوست داشتنش توی من بازم زنده شد... یاد روزای اول افتادم...روزای عاشقیمون..روزای بدون درد... رفتم پیش پریسا و ازش تشکر کردم که منو خبر کرد..و ازش عذرخواهی کردم... نمیدونستم چجوری باید موضوع رو به غزل بگم...بچه چهار ساله منطقش اندازه خودشه... به پیشنهاد پریسا بردمش پیش یه روانشناس کودک تا اون سربسته بهش بگه قراره به یه آدم کمک کنه... غزل بعد جلسه ظاهرا خوشحال و راضی بود..البته این وسط قول چند تا عروسکم بهش دادم... روز نمونه برداری رسید و حس کردم غزل دلش نمیخواد بریم.. مجبورش نکردم..لباسای بیرونشو دوباره آویزون کردم و خودمو مشغول کارم کردم که اومد پیشم گفت مامانی بریم آدمه رو خوب کنیم...و ما رفتیم... روز سختی بود ولی تموم شد... نمیخواستم خودمو مشتاق حال فرهاد جلوه بدم.. منتظر شدم تا پریسا خودش بهم نتیجه رو بگه.. خداروشکر نمونه موثر بود و جواب داده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••