رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #از_زبان_ایل_آی❤️ 🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 فاصله ورودی تا صندلی مخصوص عروس دوماد در حالی که محمد دستمو گرفته بود و مثل یک جنتلمن سرش پایین انداخته بود تا چشمش به ناموس مردم نیفته آیسو و ایلماه دنباله‌ی لباس عروسمو گرفته بودن آیناز و فاطمه خنده کنان گل و شکوفه رو سرمون میریختن از خوشحالی زیاد از دیدن این روزهایی که مثل رویا بودن قلبم گرفته بود باورم نمیشد عروس این مجلس اعیانی من بودم منی که تا مرز نابودی و تباهی رفته بودم یاد اون جمله افتادم که برای ما با خداها به مو میرسه ولی پاره نمیشه واقعاً اینطور بود صبرم به مو رسید ولی پاره نشد تالاری که مهتاب خانوم برامون پسندیده بود کم از قصر نبود یک قصر باشکوه بود مثل همه عروسی ها مراسم ر ق ص و شادی و آهنگ به پا بود محمد به تالار مردانه رفت و فاطمه و آیناز شروع به هنرنمایی کردند تقریباً از اول تا آخر مراسم وسط میدون بودن نمیدونم چرا خسته نمی شدن من که از دیدنشون خسته شدم ولی پاهای اونا فکر می کنم زیادی قدرت داشت به هیچ کسی هم فرصت خودنمایی نمی دادن همه میپرسیدن اینا چی داماد میشن خبر نداشتن که اصلاً فامیل داماد نبودن یه دختر جوان محجبه دست یک پیرزن رو گرفته بود و آروم آروم به سمت جایگاه میومد سه تا دختر جونم با میکاپ شینیون های خیلی خوشگل و فانتزی پشت سرشون بودن منو به همدیگه نشون میدادن و میخندیدن چقدر قیافشون آشنا بود فاطمه اومد نزدیکم و گفت فکر کردم دوست داشته باشی توی مجلس امروزمون کسایی رو سهیم کنی که روزگاری کمکت کردن تازه شناختمشون باخوشحالی پا شدم و به پیشوازشون رفتم چون هم قد نبودیم و من کفش پاشنه بلند پوشیده بودم مجبور شدم کمی خم بشم مهری خانوم با خوشحالی بغل کردم و گفتم باورم نمیشه شما را اینجا میبینم مهری خانوم در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت _ نمیدونی چقدر برات خوشحالم دختر مهری خانوم با ادب و متانت بهم تبریک گفت ازشون تشکر کردم باورم نمیشد حتی رویا خانوم با دوتا دستیاری که حتی اسمشون هم از یادم رفته بود به دیدنم اومده بودن به آیناز گفتم به مامان بگه بیاد پیشمون باید به مامان معرفیشون میکردم 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c