السلام علیک یا روح الله
خردادماه سال 1380 بود، یکشنبه ها معمولا یکی از شبهای شلوغ پایگاه بود، یک هفته مانده به 14خرداد، پایگاه بسیج کوشکنو و گشت شبانه در محله. فرمانده پایگاه اعلام کرد برای اعزام به مرقد امام برای شرکت در مراسم سالگرد امام فقط دو سهمیه داریم، هرکس مایل هست اسم بنویسه و قرعه کشی کنیم، هیچ وقت در قرعه کشی شانس نداشتم، یادم هست برای یک کاری بین 60 نفر قرعه کشی کردند من نفر 58 م اسمم در اومد، با ناامیدی تمام اسم نوشتم ولی یادم بود 16 خرداد امتحان شیمی3 داشتم، سال سوم ریاضی و فیزیک.
آخر شب قرعه کشی شد، نفر اول اسمم در نیومد، ولی نفر دوم خودم بودم. با اشتیاق و شوق خاصی چند روز باقیمانده طی شد، عصر13خرداد از خانواده خداحافظی کردم با همون تیپ همیشگی، خواهرم گفت قیافه ات به اونهایی که قراره برن تهران نمیخوره!
من هم گفتم:مگه اونهایی که تهران میرن چه قیافه ای دارن؟ گفت کیف، لباس اضافه، پول.. خندیدم و رفتم. یکی از اتوبوسهای درب و داغون شهرداری که به گفته راننده چند وقتی بود توی پارکینگ خاک میخورد درب سپاه سابق انتظامون رو میکشید...
قسمت دوم
سوار اتوبوس که شدیم خیلی زود از قرعه ای که به نامم افتاده بود پشیمان شدم، دهه شصتی ها اتوبوس های خط واحد شهرداری که صندلی چوبی داشت رو یادشون هست، حالا با این اتوبوس قرار بود تا تهران بریم🙈 اتوبوس برای دریافت تدارکات و شام روبروی سالن بسیج توقف کرد، دفتر شیمی رو که باخودم آورده بودم روی صندلی گذاشتم، از فرصت استفاده کرده و برای سرویس به زیر زمین سالن رفتم، وقتی برگشتم دیدم اتوبوس نیست، از افراد حاضر سوال کردم اون اتوبوس کجا رفت؟ گفتند جاموندی🙈 در همه عمرم اینقدر درس خون نبودم، حالا هم سفر رو از دست داده بودم و هم دفتر شیمی رو.
فرشته نجاتی پیدا شد و گفت با موتور به اتوبوس میرسونمت، سوار برترک موتور، مثل پلیس اتوبوس رو تعقیب کردیم، نهایتا قبل از پلیس راه مسافری که به جای من نشسته بود رو پیاده کردم و خودم فاتحانه روی صندلی نشستم، اتوبوس با سرعت 80 کیلومتر برساعت حرکت میکرد.. احتمالا برای مراسم سال آینده مرقد امام ما رو میرسوند به تهران.
روبروی کارخانه تگرگ عقدا با نوشابه و کیک از ماپذیرایی کردند.
قسمت سوم
باید اعتراف کنم یکی از سخت ترین سفرهای عمرم رو تجربه کردم، صندلی های چوبی کاری کرده بودند که...🙈
ساعت نه شب بود و ماهنوز به اردستان هم نرسیده بودیم، تا شام رو که تن ماهی (غذای اردوهای اون دوره) بود بخوریم و راه بیفتیم کم کم خنکای اردستان همه را نوازش می داد، اتوبوس هم دور گرفته بود و می تازید، خلاصه اینکه بعداز اذان صبح به مرقد امام رسیدیم، کوفته و خسته. پارکینگ هر استان جدا بود، ما بایست محل پارکینگ استان یزد رو بخاطر بسپاریم، موقع پیاده شدن از اتوبوس شایدفقط 20 ماشین دیگر در پارکینگ بود ولی موقع برگشت قیامت بود. پارکینگ استان یزد پشت مرقد امام بود و مسافت قابل توجهی رو باید پیاده طی می کردیم، گنبد طلایی و زیبای مرقد به ما خوش آمد میگفت، ایستگاه های صلوتی بیشتر😅 از همه بیشتر شهرداری تهران ایستگاه های صلوتی عریض و طویل برپا کرده بود، به هر زحمتی بود در اون شلوغی و گرمای هوا خودمون رو به داخل محل برگزاری مراسم رسوندیم، خدا رو شکر به دفتر شیمی گیر ندادند، ساعتی تا شروع مراسم مونده بود، اصلا جای مناسبی برای خوندن امتحان شیمی نبود...
قسمت چهارم
قبل از سخنرانی رهبری حاج سعیدحدادیان مداحی کرد، از نیم ساعت به سخنرانی شعارها شروع شده بود، آقا که از پشت پرده برای سخنرانی آمد مرقد امام انگار منفجر شده باشد، سیل ابراز ارادت ها و شعارهای مردم و ارادتمندان امام بود که سرازیر بود، اشکهای عده ای روان بود.. عده ای روی پای خودشون بند نبودند، چقدر زیبا، چقدر دوست داشتنی و محبوب، دوست داشتم اون لحظات تمام نشه ولی با تکبیر و شعارهای مرگ بر آمریکای زائران امام مراسم سخنرانی به پایان رسید، لحظات خوشی بود، عطر جان بخش کلام رهبری برای یک بچه دبیرستانی اون دوره خیلی دوست داشتنی و تازه بود، هنوز هم بعد از حدود 22 سال فکر میکنم یکی از زیباترین لحظات عمرم اون لحظه کنار رفتن پرده آبی رنگ و ظاهر شدن رهبری در محل سخنرانی مرقد امام بود، بعد از سخنرانی باید سریع خودمون رو به اتوبوس ها میرسوندیم، در راه برگشت به اردکان به راز ارادت مردم به رهبری فکر میکردم،❤️ خیلی ها از شب قبل خودشون رو به مرقد امام رسانده بودند تا آقا رو ببینند، خیلی ها هزار کیلومتر راه رو طی کرده بودند...سفر خوبی بود هرچند بعدها هم تکرار شدولی به تازگی سفر اول نبود.
#امام_امت
#امام_مردم
#امام_خمینی_ره
#رسای_اردکان
•رسا|روابط عمومی سپاه اردکان•
▪️|
@rasa_ar |▪️