گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفتکجای دنیای تو را گرفته بودم؟خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
مردی به قصرها و خانههای زيبا مینگريست. به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين بيماریها رو تقسيم میكردند ما كجا بوديم؟
خدايا حُکم و حِکمت در دست توستواسه داده ها و نداده هات شُكر ...