🔸 روایتی از غروب غم انگیز طلبه های جهادی
🔹️ غروب مثل همیشه برای سرکشی و دیدن بچه ها رفتم بیمارستان فرقانی. داشتم می رفتم سمت رخت کن که یکی از بچه ها صدام کرد.
🔹️ برگشتم دیدم چشم هاش سرخ سرخه. گفت حاجی خانم آقای مداح فوت شد.
🔹️ بچه هایی که می شناختنش همه داغ دار شدن انگار همه مون خواهری رو از دست دادیم.
🔹️ وقتی دیدمش چشم هاش قرمز بود اما محکم بود انگار نمی خواست کسی روحیه اش رو از دست بده.
🔹️ تسلیت گفتن قلبم رو آروم نمی کرد چون منم مثل همه بچه های جهادی روزی رو تصور می کردیم که این زوج در حالیکه بچه شون رو توی بغل گرفتن از بیمارستان خارج میشن، ما هم کاممون به شیرینی این نوزاد شیرین شده.
🔹️ وسیله هاش رو جمع کرد و رفت دنبال کارهای اداری انتقال همسر مرحومش به بهشت معصومه(س)
بچه ها دیدنش که یک گوشه نشسته و آروم گریه می کنه و برای خودش روضه می خونه.
🆔
@rasanewsagency