🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞
#بچه_مثبت💞
#قسمت_6
_در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم:
- اجازه هست استاد؟
استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت:
- خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم:
- استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم دانشگاه که یه پسره ی عوضی
مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد
و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم:
- باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم.
استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت:
- خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟
در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم:
- طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ...
استاد محکم گفت:
- بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم.
شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت:
- خیلی نامردی.
در حالی که در کالس رو به روشون می بستم زمزمه کردم:
- گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کالس؟ می خواستید یه کم ابتکار عمل داشته
باشید.
و در رو بستم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃