رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_5 _جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به ج
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم: - اجازه هست استاد؟ استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت: - خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟ در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم: - استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم دانشگاه که یه پسره ی عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم: - باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم. استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت: - خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟ در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم: - طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ... استاد محکم گفت: - بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم. شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت: - خیلی نامردی. در حالی که در کالس رو به روشون می بستم زمزمه کردم: - گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کالس؟ می خواستید یه کم ابتکار عمل داشته باشید. و در رو بستم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃