🍃🌸🍃 🔹بصیرت سنگ و چوبی بود که در آسمان بلند میشد و به سر و تن ما میخورد. گاهی ما به سمت آن ها می دویدیم و گاهی هم آن ها به سمت ما. کار به درگیری تن به تن رسید. سعی میکردیم هر دونفر پشت به پشت هم باشیم که حواسمان به اطراف هم باشد. من و علی ماندیم وسط، هم می زدیم و هم می خوردیم. یک دفعه علی گفت: "رسول حواست را جمع کن. دست یکی دونفر چوب هست". قبل از اینکه بخواهم حرفی به علی بزنم، درد شدیدی در سرم پیچید. از شدت درد چشم هایم را برای چند لحظه نتوانستم بازکنم. به قول قدیمی ترها درد تا مغز استخوانم پیچید. علی هم مانده بود بین دو سه نفر. یکی از بچه ها من را کشاند تا کنار خیابان کمی روی لبه باریک جدول بنشینیم. دستی به سرم کشیدم. شکستگی در کار نبود.برای همین سریع پاشدم و خودم را به علی رساندم. یکی از بچه ها بازویم را کشید و گفت:" رسول برو کنار، بدجور زدن تو سرت". با خنده گفتم: " هرچی از دوست رسد نیکوست، بخصوص که از هم شهریات چوب بخوری". 📚 👌کپی با ذکر صلوات و نام شهیدرسول خلیلی و آی دی کانال جایز است . 🍃🌸🍃 🆔 @Rasoulkhalili