✅ قسمت یازدهم
سکینه جان !بیا کمک کن !
سکینه چشم می گوید و پیش می آید و هر دو ، دست به کار سوار کردن بچه ها می شوید . کاری که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید.
...
در میانه ی این معرکه دهشتزا ، با حوصله تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار می کنی و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان می بخشی .
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو !
رمق آنچنان از تن سجاد رفته است که نشستن را هم نمی تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن .
تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید ، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آنچنانکه بر درد او نیفزایید ، آرام از جا بلندش می کنید و به سختی و تعب بر شتر می نشانید.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد . سر فرو می افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می شود .
...
عمر سعد فریاد می زند : غل و زنجیر !
...
اشاره می کند به محمل سجاد و می گوید : ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند .
...
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه احساس می کنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را .
ازینکه توان هیچ دفاعی نداری ، مفهوم اسارت را با همه ی وجودت لمس می کنی .
دشمن برای رفتن سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید .
...
دست سکینه را میگیری و زانو خم می کنی و به سکینه می گویی : سوار شو !
سکینه می خواهد بپرسد : پس شما چی عمه جان ! امام اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح می دهد .
...
نگاه دوست و دشمن به تو خیره مانده است. چه می خواهی بکنی زینب ؟! چه می توانی بکنی ؟!
..
خدا نمی تواند زینبش را در اضطرار ببیند . اینست اجابت زینب !
ببین چگونه برات رکاب گرفته است . پا بر روی زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو ، محبوبه ی خدا !
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته ای و دست به هوا داده ای ...
📚
#افتاب_در_حجاب
🆔
@Rasoulkhalili