✨همســـفـــر !
🔹حکایت سفر من و محمد حسن !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌پـــرده دوم :
🕓بامداد چهارشنبه ۱٧مهر ۱٣٩٢_فرودگاه امام خمینی (ره)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✈️همه منتظر پرواز بودیم .تابلو سالن فرودگاه ,ساعت پرواز دمشق رو ۵:۴۵ نشان می داد .تشریفات قبل پرواز انجام شده بود .بعد از شنیدن صدای اذان صبح و اقامه نماز ,بلافاصله رفتیم برای پرواز .
همه سوار شده بودیم و درب هواپیما در حال بسته شدن بود که یه نفر نفس نفس زنان وارد هواپیما شد .
محمدحسن بود ;مصمم و با صلابت .با هدایت مهماندار روی یکی از صندلی های نزدیک ما نشست .
به علت ماموریت های زیاد ,چند ماهی بود که ندیده بودمش .فکر نمی کردم یه روزی با هم همسفر بشیم .
اولش قرار بود تا دمشق با هم باشیم, اما ظاهراً خدا چیز دیگری رو می خواست. اعلام کردند که همه گروه باید به یکی از استانهای سوریه اعزام شوند . من که خیلی دوست داشتم پیش بقیه رفقا بمونم ,بیشتر از دیگران خوشحال شدم.
⚡️قرار شد بعد زیارت حرم باصفا و نورانی بی بی ,حضرت زینب و سه ساله سیدالشهداء ,حضرت رقیه (سلام اللّه علیهم ),به سمت منطقه مورد نظر پرواز کنیم. خلوتی و غربت حرم, مثل یه غم تلخ به قلبم پنجه می انداخت .انگار که یه درد کهنه و غریب در وجودم تیر می کشید.
✋🌸السلام علیک یا صاحبه المصیبه العظمی یا زینب کبری سلام الله علیها 🌸
⚙🔩بعد از ظهر آن روز, هواپیمای ما به سمت مقصد پرواز کرد .چیزی که توجهم را جلب می کرد ,ساک بزرگ و سنگین محمدحسن بود .می گفت: کلی وسایل فنی و ویژه خنثی سازی مین ها و بمب های دست ساز آورده تا کارگاه کوچیکی که تو منطقه راه انداخته رو تجهیز کنه .
💥"ساکش رو حسابی بسته بود و چیزی کم نداشت "💥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راوی : همرزم شهید
🌷
#چهار_روز_تا_آسمانی_شدنت
💥کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی و آی دی کانال جایز است .
🆔
@Rasoulkhalili