...به سمت حرم حضرت زینب سلام الله علیها راه افتادم.وارد که شدم ,به درب چوبی بزرگ ورودی تکیه دادم ,بعد سلام به بی بی جانم گفتم:"قربان صلابت و صبرتان خانم جان ,شما به دل اهل کاروان آرامش دادید و پناه بچه ها بودید..."صحن و سرا روضه مجسم بود .حال و هوای چشم های من حسابی بارانی شد به برکت همین توسل ,قبل از ورود به حرم آرامش پیدا کردم . وارد حرم مطهرکه شدم,گوشه دنجی برای نماز و دعا خواندن پیدا کردم.در حال و هوای خودم بودم که حس کردم کسی سرشانه ام می زند ,سرم را بالا آوردم ,چشم های ریز سید علی را از پشت قاب درشت عینکش دیدم.سید علی خندیدوگفت: "به به سلام,رسیدن به خیر ,خوبیه حرم عمه جانم اینه که آدم آشناهاش را پیدا می کنه". سرم را تکان دادم وگفتم:"خوبی؟تو اینجا چی کار می کنی؟"کنارم نشست و گفت:"اومدم زیارت".سرم را به دیوار تکیه دادم و از او خواستم برایم روضه بخواند. سید علی هم شروع کرد به خواندن روضه حضرت زینب سلام الله علیهاوچقدر آن روضه به جانم نشست. نگاهی به ساعتم کردم ,بایدکمی خریدمی کردم ,با سیدعلی خداحافظی کردم و.... 📚 💥کپی باذکر نام شهید رسول خلیلی و صلوات جایز است . 🆔 @Rasoulkhalili