✅طبق معمول، اول یک خاطره از خواستگاری شهدا بشنوید: ♦️«همسر شهید حاج یونس زنگی آبادی می گوید : ..... وقتی که (حاج یونس) آمد ، مادرم هم گوشه اتاق نشسته بود و نگاه میکرد. گفت :"خاله میشود شما از اتاق بیرون بروید". مادرم بلند شد و از اتاق خارج شد. سپس یونس در مقابل من نشست و موضوع خواستگاری و اینکه میخواهد با من ازدواج کند را مطرح کرد و بعد از آن یکی یکی موارد روی کاغذ را خواند و نظر من را پرسید. اولین موضوع در مورد سازگاری من با مادرش بود. گفت: " من بیشتر مواقع در جبهه هستم و مادرم برایم مهم است. میتوانید در نبودم از مادرم محافظت کنید و مثل دو دوست در کنار هم باشید؟" گفتم: "مادر شما خاله من است و همین الان هم هر روز به وی سر میزنم و هیچ کمکی را از ایشان دریغ نمی کنم. از این به بعد هم در خدمتشان خواهم بود. سپس یکی یکی موارد مورد نظرش را از جمله جبهه رفتن و تقید به مسائل دینی و مذهبی و امکان شهادت و مجروحیت و قطع عضو و حتی قطع نخاع شدن را برایم خواند و ادامه داد: شاید روزی هر کدام از این اتفاقاتی که بیان کردم برایم بیفتد. شما چقدر توان تحمل یا نگهداری از من یا بچه هایم را دارید؟ گفتم تا سر حد جان. حتی اگر همسرت هم نباشم به عنوان یک هوادار و دوستدار جبهه و اسلام هر وقت نیاز باشد کمکتان خواهم کرد. خلاصه آن روز یکی یکی موارد را میخواند و وقتی نظــر مثبت من را میشنید تیک میزد و میرفت مورد بعدی. از یک طرف خنده ام گرفته بود از تیک زدنهایش و از سوی دیگر چنان اقتداری داشت که به خودم اجازه نمی دادم از این کارش بخندم. آخرین شرطش هم گرفتن مراسم عروسی در مسجد بود و اینکه به جای ساز و آواز باید مراسم دعای کمیل برگزار شود. من همه مواردی را که بیان کرده بود باجان و دل قبول کردم و بدین ترتیب تیک زدنهای برگه یونس به پایان رسیدند.» 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer