حاج حسین ناظری
✅داستان دنباله دار #عروس_مجنون #قسمت_یازدهم 👇 ✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf
✅داستان دنباله دار بعد از لحظاتی که توانستم بر خودم مسلط شوم آهسته چادر را از روی صورتش کنار زدم و گفتم : -زهرا خانم! خیلی دلم می خواهد به قولم وفادار باشم اما ... اما ... و این بار هم حرف زهرا کمکم کرد که بتونم یه جوری بقیه مطلب را ادمه بدم : ـ می دونم آقا حمید ... این راه عشق یه چیز دیگه است ... من که خوب درک نمی کنم فقط این قدر می دونم که خیلی قشنگه ... وبعدش هم ادامه داد : - من خوب می دونم شما با شهدا چی گفتین . من کی باشم که بخوام در مقابل این راه نورانی سد باشم ... هر جور دوست دارین همون طور عمل کنین . با این حرف زهرا نفس راحتی کشیدم و بهش گفتم :« آفرین خانم خانما ... معلومه که شما هم اهل حالید!» که اون هم فوری جواب داد : «آخه هرچی باشه شاگرد شمایم آقا حمید ! تقریباً مشکل حل بود فقط مانده بود اطلاع به خانواده خودم و پدر و مادر زهرا که اونم البته زیاد کار سختی نبود . همین طور که داشتیم از مزار شهدا بر می گشتیم یک بار دیگه به شهدا سلام دادم و از روح بلندشان تشکر کردم . در اولین فرصت به حسین اطلاع دادم که فردا با او به جبهه خواهم آمد البته قبل از آن ،موضوع را به اطلاع مادر و پدر خودم و زهرا رساندم و آنها هم حرف چندانی نداشتند یعنی زهرا قبلاً با آنها صحبت کرده بود و کار مرا راحت کرده بود . شب آخری که در شهر بودم اواخر شب به خانه زهرا رفتم و تا صبح در خانه شان ماندم . شب عجیبی بود زهرا اصلاً سر حال به نظر نمی آمد البته سعی می کرد خود را عادی نشان دهد ولی من اثرات اشکی را که پنهان از من با گوشه روسری اش پاک می کرد می دیدم . البته من هم حال و روز بهتر از او نداشتم منتها عشق به جبهه و حضور در کنار یاران عاشقم آنچنان دلم را پر کرده بود که تمام محبت ها را تحت الشعاع قرار داده بود . چهره زهرا خیلی دوست داشتنی شده بود و مظلوم وار فقط مرا نگاه می کرد و گاهی اوقات هم زورکی خنده تلخی بر لبانش نقش می بست . مدتی به سکوت گذشت اما بالاخره لب های زهرا به سخن باز شد : -آقا حمید ... دیگه فردا می رین ؟ همین یک جمله کافی بود که قلبم را آتش بزند با اشاره سر به او فهماندم که آری فردا می روم و امشب ، شب آخر است . زهرا پرسید :« پس مرا به کی می سپارید ؟». نمی دانستم چه جوابی بدهم بغض گلویم را فشرده بود آرام لبخندی زدم و گفتم : -زهرا خانم شما را به خدا می سپارم و بعد آرام آرام زمزمه کردم « حسبنالله نعم الوکیل نعم المولی و نعم نصیر » و دیگر نتوانستم حرفی بزنم . آن شب تا صبح در منزل زهرا ماندم در طول شب هر وقت بیدار می شدم زهرا هم بیدار بود و فقط آرام آرام قطرات اشکش را می گرفت . فردا صبح زود ساکم را آماده کردم و پس از خداحافظی با اقوام به طرف اعزام نیرو به راه افتادم . از زهرا خواهش کرده بودم به بدرقه ام نیاید ولی او قبول نکرد . اعزام مجددی ها که تعداد آنها بیش از 100 نفر بود آماده اعزام بودند . ساعت به هشت صبح نزدیک می شد و کم کم خداحافظی های مردم به اوج می رسید . نوای دل انگیز « این غافله عزم کرب و بلا دارد » از بلند گو شنیده می شد که مانند شرابی مقدس همه را سر مست کرده بود . برای آخرین خداحافظی با زهرا به طرف او که به همراه پدر و مادرش و پدر و مادر خود من در کنار خیابان دورتر از جمعیت ایستاده بودند رفتم. مادرم گریه می کرد . سعی کردم آرام ترش کنم . با همه خداحافظی کردم اما نمی توانستم به صورت زهرا نگاه کنم . در آخرین لحظه زهرا را کناری کشیدم و در حالی سرم را پایین انداخته بودم گفتم : -زهرا خانم ... من آدم بد قولی نیستم ... باور کنید خیلی دلم می خواست به قولی که داده بودم وفادار بمانم ولی ... ولی چه کنم دلم طاقت نمی آره که ... و هنگامی که سرم را بالا می آوردم صورت خیس اشک زهرا دلم را آتش زد. نمی دانستم چطور زهرا را آرام کنم هر چه برایش می گفتم گریه اش بیشتر می شد . مستأصل شده بودم فکر کردم شاید تنها چیزی که بتواند به زهرا آرامش ببخشد قرآن باشد. به همین خاطر قرآن کوچکی که یادگار دوست شهیدم محمد بود و در لحظه جان دادنش به رسم یادگار از کوله پشتی اش در آورده بودم آرام آرام از جیبم در آوردم و به طرف زهرا دراز کردم و بعدش هم بغض آلود گفتم : - زهرا جان خودت می دونی این قرآن چقدر برای من ارزش داره ... اونو پیش شما می گذارم ... مونس خوبی می تونه باشه . ♦️پایان قسمت ادامه دارد.... ✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf