🔰 "بخشی از کتاب پرواز از مدار ۳۷ درجه 🔸«چند روزی بود که با بچه‌های پایگاه محله، رفیق شده بود. مثل آن‌ها لباس بسیجی می‌پوشید و به مسجد می‌رفت. جمعه روز قدس بود. از صبح، همراه پدرش در پایگاه بود و در آماده کردن وسایل راهپیمایی کمک می‌کرد. کودک پُرانرژی و فعالی بود. هر وقت کاری را به او می‌سپردند، چَشمی می‌گفت و خیلی زود آن را انجام می‌داد. 🔸آخر شب بود که با حاج‌علی به خانه برگشت. از خستگی پاهای کوچکش درد گرفته بود و خوابش نمی‌برد. مادر نیم‌ساعتی کنار تختش نشسته بود و پاهایش را ماساژ می‌داد. کمی که گذشت، اکبر به خواب رفت. شش صبح حاج‌علی بیدار شد و به نرگس‌خانم گفت: «خانم من می‌رم مسجد، اکبر خسته‌ست، بیدارش نکردم یه‌کم بیشتر بخوابه، شما نُه یا ده بیدارش کن که بیاد مسجد.» 🔸نرگس‌خانم فراموش کرد تا اکبر را از خواب بیدار کند و مشغول شستن لباس‌ها در حیاط شد. اکبر حدود ساعت ده صبح با صدای بلندگوهای پشت وانت از خواب بیدار شد و آرام به‌سمت کمد رفت. لباس‌های بسیجی‌اش تاشده بالای کمد بود. کمد بلند بود و اکبر هرچه تقلا کرد و روی پنجه‌هایش ایستاد، دستش به لباس نرسید. چند بار عقب رفت و به‌سمت کمد پرید؛ امّا قدش کوتاه بود و دستش به بالای کمد نرسید. برای بار آخر، دوباره عقب رفت و با تمام قدرت به‌طرف کمد پرید، کمد تکان محکمی خورد و روی اکبر افتاد. با صدای افتادن کمد و نالهٔ اکبر، دایی بزرگش که همسایهٔ طبقه‌بالایی‌شان بود وحشت‌زده به پایین آمد. هنوز نرگس‌خانم در حال شستن لباس‌ها در حیاط بود با شنیدن صدای کریم یک لحظه نگران شد و گفت: «چی شده کریم؟» کریم‌آقا مِن‌ومِنی کرد و گفت: «راستش از خونه‌تون صدای افتادن یه چیزی اومد و پشت سرش هم یک‌ریز صدای دادوفریاد اکبر می‌آد.» 🔸نرگس‌خانم با شنیدن این جمله سراسیمه به داخل اتاق دوید و کریم‌آقا هم پشت سرش داخل اتاق رفت. کمد روی اکبر افتاده بود و اکبر هم در زیرش گریه می‌کرد و فریاد می‌زد. نرگس‌خانم با دیدن این وضعیت جیغ کشید و به‌سمت اکبر دوید. 🔸به کمک کریم‌آقا و با زحمت کمد را بلند کردند. شیشه پیشانی اکبر را بریده و صورتش پُر از خون شده بود. نرگس‌خانم دستپاچه شده بود. کریم‌آقا دستش را روی پیشانی اکبر گذاشت و بین گریه و ناله‌اش او را به بیمارستان برد. در بیمارستان، سر اکبر را بخیه زدند و با سر باندپیچی‌شده به منزل برگشتند. 🔸به خانه که رسیدند، اکبر اصرار کرد که به راهپیمایی برود، ولی نرگس‌خانم اجازه نداد. در نزدیکی‌های میدان قونقا خبر زخمی شدن اکبر را به حاج‌علی می‌دهند. او کمی مکث می‌کند و سپس به روحانی پایگاه که در کنارش ایستاده بود می‌گوید: «امروز که روز قدس است زخمی و خونی شدن سر اکبر بی‌حکمت نیست. این را یادتان باشد تا بعداً ببینیم چه پیش می‌آید.»" •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• زمین کارزار ما تلاویو است تهران نه 🌸🌺🌸 https://eitaa.comraveyanpelak8