💐
#مجید_بربری
#قسمت_32
چند ماه قبل از شهادت مجید
استخر یافت آباد_مجید با چند نفر از دوستانش
مجید و دوستانش وسط آب،با یکدیگر ادا بازی یا به قول خودشان لال بازی درمی آورند. یک نفر وسط می آمد و یک سری اداهایی را در می آورد و بقیه باید می گفتند؛منظورش چی بوده.وسط این بازی و حدس زدنشان بودند که چشم های مجید،تا چند دقیقه ای خیره ماند.رفت نزدیک دوستش.
_حامد،این چیه زدی رو کتف و کمرت.بدجوری چشمم رو گرفته.
_خالکوبی رو میگی؟
_آره،عجب چیز قشنگی زدی پسر!
_من چندتایی خالکوبی زده بودم و شکل زشتی روی بدنم افتاده بود،هر قسمتش یه چیزی بود.منم این عنکبوت رو با تارهاش زدم،تا همه را بخوره و بره.
_منم میخوام خالکوبی کنم.خیلی چیز قشنگ و جالبی از آب در اومده.
_مجید جون!یه وقت این کار رو نکنی ها!به قرآن من پشیمونم.
_چی پپشیمونم،شکل به این قشنگی ،اصلا یه زیبایی خاصی بهت داده.
_نه مجید،اگه میشد و راه داشت،این ها رو هم پاک می کردم.
_پیش کی رفتی زدی؟
_من میگم پشیمونم،تو هم پشیمون میشی داداش.
_جون مجید بگو پیش کی زدی؟
_خودت که میدونی،نمیگم بهت.برا خودت دردسر درست نکن.
_چه دردسری!من حتما یه خالکوبی قشنگ میزنم.جون مجید بگو کی این رو برات زده؟
_خالکوبی من رو دیدی،به قول خودت جوگیر شدی.
_نه بابا،جو چیه داداش.بدجوری این عنکبوت و تارش،چشم من رو گرفته.خیلی چیز تمیز و باحالیه.
مجیدچند مرتبه دیگر هم،سراغ دوستش رفت و پاپی اش شد،تا ببیند این خالکوبی را کی برایش زده است و دوستش هربار،او را به قول خودش می پیچاند .مجید دست بردار نبود.دلش برای خالکوبی دوستش رفته بود.یکی دو هفته بعد،دوست مجید او را دید.آستینش را بالا زده بود و نشسته بود پای قلیان.جمع دورش،هرکدام پکی به قلیان می زدند و با دودی که از دهان شان بیرون میدادند، بازی میکردند.می گفتند و می خندیدند.دوست مجید او را که دید،تا ته خط را خواند.مجید از مچ دست تا آرنجش را خالکوبی کرده بود.
_سلام به همگی.جای منم باز کنید.
مجید کنار رفت و برای رفیقش جا باز کرد.پک عمیقی به قلیان زد.صدای قل قل قلیان بلند شد و بعد هم دودی که از دهانش داد بیرون
_مجید،این چه کاریه کردی؟
_خالکوبی رو میگی؟میبینی چقدر قشنگه
و باز پکی به قلیان زد.
_حالا تو بیا بریم پیش رفقای من،تا برات بزنن.
_قشنگیش که خیلی قشنگه،ولی من نگفتم نزن.پشیمان میشی،اصلا خالکوبی چیز خوبی نیست.
بوی تنباکوی میوه ای بلند شده بود و صدای قلیان و دودی که به نوبت از دهان بچه ها در می آمد و صدای خنده شان سر حرف های پیش پا افتاده بلند بود.
_دیگه جو گیر شدم.برای تنوع هم بد نیست.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:
http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------