🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
شرایط سخت
راوی : همسر شهید
بنام خدا
در این اواخر، چند وقت قبل از شهادتش یک ماشین سپاه در دستش بود. یکبار به روستا برای دیدن مادرش رفت. در آنجا چه گذشت، من نمیدانم.
بعد از شهادتش عروس عمویش در مجلس ختم برای او خیلی بی تابی میکرد. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد که آن طور بی تابی می کند. بعداً که به خانه رفتیم و او آرام تر شده بود از او پرسیدم: خیلی گریه و زاری میکردی موضوع چی بود؟.
چشمانش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره همانروز که عبدالحسین به روستا رفته بود را برایم تعریف کرد.
ابتد توضیح داد که پسرش در مشهد درس می خواند.
سپس گفت: آن روز تا دیدم آقای برونسی با یک ماشین به روستا آمده، زود یک بسته نان و کمی گوشت و چیزهای دیگر آماده کردم و پیش خدا بیامرز شوهرت آوردم. از او پرسیدم: آیا شما از اینجا به مشهد برمیگردید؟.
ایشان گفت: اتفاقاً همین الان دارم به مشهد برمیگردم، شما کاری دارید؟.
به ایشان گفتم: این خرت و پرتها را من عقب ماشین شما می گذارم، زحمت بکشید و برای پسر من ببرید!.
خدا بیامرز لحظهای ساکت ماند و چیزی نگفت، بعد سرش را بلند کرد و گاراژ را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس دارد به مشهد می رود. به راننده آن بسپار تا برایتان ببرد. من حیرت زده شدم. انتظار نداشتم که چنین چیزی بشنوم. خودش با مهربانی گفت: البته کرایه آن را هم من خودم میدهم، وقتی هم به مشهد رسیدم به پسرت می گویم به گاراژ برود و جنس ها را تحویل بگیرد.
با تعجب گفتم :خوب شما که ماشین داری پسر عمو! دیگر چرا بدهیم به گاراژ؟.
خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله، من فقط حق دارم که با این ماشین به روستا بیایم و فقط از مادرم خبر بگیرم. همینقدر سهم دارم، نه بیشتر!.
قضیه برای من قابل درک نبود و همانطور مات و مبهوت او را نگاه می کردم. آقای برونسی حالت من را فهمید، گفت: اگر بخواهم برای بچه شما نان و گوشت ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدهم!.
آن موقع این حرف ها برای من مبهم بود و از اینکه روی مرا زمین زده بود بدجوری دلخور شدم. با ناراحتی و تعارف پیشنهاد کردم :حداقل این ها را برای خودت ببر! قطعاً برای خودت که مجاز هستی این ها را ببری!.
در جواب گفت: چنانچه برای خودم هم اگر خواستم ببرم، آن را با اتوبوس های گاراژ میفرستم و یا اینکه بعدا با ماشین شخصی میایم و میبرم.
حرفهای عروس عمو به اینجا که رسید، دوباره گریه اش گرفت. وی ادامه داد: اگر همان جا میفهمیدم آقای برونسی چه کار دارد میکند خودم را به پایش می انداختم. ولی افسوس که آن موقع نفهمیدم و دیر فهمیدم.......
یک بار، یکی از بچه های خودمان، زمین خورد ودستش شکست، آن لحظه باید او را سریع به بیمارستان می رساندیم. در آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که در جلوی خانه بود دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و بچه را به بیمارستان رساند؛ او تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود.
ادامه دارد...
صلوات