🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
راوی: همسر شهید
من حامله شده بودم. پدر و مادرم هم آمده بودند شهر برای زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان به سراغم آمد. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به او گفت: می خواهی چه کار کنی؟.
گفت: میخواهم بچه خانه خودمان به دنیا بیاید. شما به خانه ما بروید من هم از اینجا به دنبال قابله میروم.
یکی از زن های روستا هم پیش ما بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. خودش هم با یک موتور گازی رفت به دنبال قابله.
ما به خانه رسیدیم. من همان طور درد میکشیدم و ناله میکردم و خدا خدا میکردم که قابله زودتر بیاید. مادرم به شدت نگران بود یک لحظه آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت و در را باز کرد و با خوشحالی برگشت و گفت: خانوم قابله آمد.
قابله، خانم سنگین و موقری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را میکردم به دنیا آمد. یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش بر نمی داشتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه را چی می خواهید بگذارید؟.
من یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش را بگذارید فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
تا آن موقع من قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون، با یک سینی چای و ظرف میوه برگشت. جلوی قابله گذاشت و تعارف کرد. ولی قابله چیزی نخورد.
مادرم با اصرار گفت: بفرمایید اگر نخورید که نمی شود!.
قابله گفت: خیلی ممنون من چیزی نمیخورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردی لب به چیزی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت، سه نیمه شب را نشان میداد. همه ما نگران عبدالحسین شده بودیم. مادرم میگفت : آخه آدم هم انقدر بیخیال!.
من ناراحت بودم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره صدای درب بلند شد. من گفتم :حتما خودشه.
مادرم رفت توی حیاط، مهلت وارد شدن به عبدالحسین نداد. شروع کرد به سر زنش، من صدایش را می شنیدم. مادرم میگفت: خاله جان شما قابله را میفرستی و خودت میروی؟. نمیگویی خدای ناکرده یک اتفاقی بیفتد اونوقت ما باید چه کار میکردیم.
مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگر اومد خاله جان.... به من چه کار داشتید؟. دیگر مجال حرف زدن به مادر من نداد. سریع کنار تخت خواب بچه رفت، قنداقه اش را گرفت و بلند کرد. او را در بغل گرفت و یکباره زد زیر گریه. مثل باران اشک میریخت. بچه را از بغل جدا نمی کرد و همچنان گریه میکرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی؟.
چیزی نگفت گریه اش برای من غیر طبیعی بود. فکر کردم شاید از شوق زیاد است. گفتم: خانوم قابله میخواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: من هم همین نظر را داشتم نیت کرده بودم که اگر دختر باشد اسمش را فاطمه بگذارم.
من گفتم: راستی عبدالحسین ما چای و میوه و هرچی که آوردیم، قابله هیچ چیز نخورد.
عبدالحسین گفت آنها چیزی نمی خواستند!.
بچه را کنار من گذاشت حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می کرد دور از چشم ما ها گریه می کرد. من می دانستم که او عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه دارد. پیش خودم میگفتم چون اسم بچه را فاطمه گذاشته ایم حتماً یاد حضرت می افتد و گریه اش میگیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید او را به حمام می بردیم. البته قبل از آن باید به دنبال قابله میرفتیم. هرچه به عبدالحسین گفتم برو دنبال قابله او گفت: نمی خواهد.. لازم نیست.
گفتم: آخر قابله باید باشد!.
با ناراحتی جواب داد: قابله دیگر نمی آید. خودتون بچه را ببرید حمام!. آخرش هم دنبال قابل نرفت. آن روز با مادرم بچه را به حمام بردیم.
چند روز بعد توی خانه با فاطمه و حسن بودم که بین روز آمد. گفت: حالت که انشالله خوبه؟.
گفتم: آره! برای چی میپرسی؟.
گفت: یک خانه اجاره کردم نزدیک خانه مادرت می خواهم که بند و بساط را جمع کنیم و برویم آنجا.
چشم هایم گرد شده بود. گفتم: چرا می خواهی برویم همین خانه که خوبه. اجاره هم که ما نمیدهیم!.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتر است.
مکثی کرد و ادامه داد: می خواهم خیلی مواظب فاطمه باشی!.
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل. صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد.پیش ما آمد و اصرار داشت که همانجا بمانیم و نقل مکان نکنیم ولی ما قبول نکردیم و نقلمکان کردیم.
ادامه دارد...
صلوات