کاروانِ کوچک حسین به دنبال سرنوشتی محتوم، قدم به راه نهاده بود ... خطی از غبار، دامان صحرا را می شکافد...تاچشم کار می کند دشتی سوزان است و بوته های خار. خدایا! چه سری در این سفر نهفته است؟ کاروانی غریب، خورشیدی شعله ریز، صحرایی سوزان و مقصدی که انتهایش به عاقبت به خیری ختم خواهد شد... ▫️ وهب چقدر راه تا کربلا مانده است ؟ 🔸 چه شده، آیا هانیه بانو برای ادامه راه نیاز به استراحت دارد؟ ▫️ نه وهب جان، این مسیر سراسرش عشق است ...خستگی نمی شناسد ... نگاه کن انگار هیچ کس در این کاروان خستگی را نمی فهمد... سوالم را پاسخ ندادی ... 🔸 مسافت زیادی تا کربلا نمانده است ...نزدیک است که برسیم ... ▫️ وهب می دانی که تا به امروز چقدر از زندگی شیرین و با برکتمان می گذرد ؟ 🔸 حساب دقیقش از دستم خارج شده است بانو ... ▫️ اما من دقیق می دانم که نه روز است، همسری دلاور مردی مثل وهب را پذیرفته ام ... و خدا را شاکرم که ماه عسل زندگی ام همسفر شدن با قافله حسین است همان روز قافله ی کوچک حسینی به سرزمین کربلا آن معبرِ گشوده بر قلبِ بهشت می رسد؛ گام ها درنگ می کنند، حسین بن علی نگاهی به زمین می افکند و نگاهی پر معنا به آسمان. فرات انگار بر سینه ی سوخته ی دشت خنکای خود را هدیه می دهد و پیش می رود.  آقا زاده، سکوت را می شکند و در برابر چشمان بهت زده ی یارانِ خویش و سپاهیان مسلّحِ «حرّ» به سخن می ایستد و آسمان را خطاب می کند: ✨ «اَلَّلهُمَّ اِنّی اَعوُذُ بِک مِنَ الْکرْبِ وَ الْبَلاءِ» 📌 ادامه دارد...