#مادرمبخاطربرادرمبلاییسرماوردکه...
حالت تهوع داشتم
آروم آروم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم بلکه خدا یه راه نجاتی برام بزاره🥺
ولی مغزم کار نمیکرد..
دو تا دستامو گذاشتم رو سرم، چشام سیاهی میرفت فشارم افتاده بود، نشستم روی تخت برادر کوچیکم
بچه ی بیچاره ی این وسط چه گناهی داست که باید تاوان خریت محسن رو میداد،
این چه عشق آتشینی بود که انقدر زود سرد شد، اصلا سردرنمیاوردم چی شد که طلاق گرفتن،
من که اصلا کاری به کارشون نداشتم، داشتم درسمو میخوندم زندگیمو داشتن، بزور سر سفره عقد نشوندنم،
حالام بزور باید جدا شم😭😭😭
درد عجیبی پیچید تو زیر شکمم اگه بچم میمرد، خودم میکشتم
دیگه جونی برام نمونده بود
به سختی پاهامو کشیدم بالا و دراز کشیدم
دستامو گذاشتم روی شکمم
شروع کردم آیت الکرسی خوندم🤲
خدایا نجاتم بده، تورو به حق علی اصغر شش ماهه امام حسین، بچمو حفظ کن
خدایا بچم چیزیش نشه یوقت🥺😭
دونه های اشک از گوشه ی چشام می غلتیدن و موهای طلاییمو خیس میکردن..
همین دو هفته پیش بود موهامو رنگ کردم،
مهران دست میکشید رو موهامو بوسشون میکرد، 😘😇
یعنی العان کجا بود چیکار میکرد
برای آخرین بار بچمو نوازش میکردمو آیت الکرسی زیر لب میخوندم که چشام سیاهی رفت..
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══