#سرنوشت_آیدا💓🌱
از دور براش دست تکون دادم و رفتم نشستم تو ماشین.!
_سلام
سلااااام خانم خوشگله.😉
_بریم؟؟
-آیدا بابات منتظر کسی نیست؟
_نه چطور؟
_آخه یه ماشین از کی بود دقیقا جلوی در خونتون وایساده بود.
_ماشینش چی بود؟🙁🤔
سانتافه سفید.!
_پلاکش چند بود؟؟
نمیدونم دقت نکردم برای چی میشناسیش مگه؟
_نه همینطوری پرسیدم.😬
ذهنم خیلی درگیر شده بود همش میگفتم نکنه رامین بوده جلوی در خونمون.!
ولی نمیخواستم سامان چیزی بفهمه
این طرف اون طرف و نگاه کردم خبری نبود.
سامان گفت :آیدا دنبال کسی میگردی؟
_نه
خیله خب پس بریم.!
ماشین و روشن کرد و راه افتادیم.
تو مسیر مشغول حرف زدن بودیم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره رامین سریع رد تماس زدم.📱
سامان نگاهی بهم انداخت و گفت کی بود؟
_کسی نبود.
یعنی چی کسی نبود الان گوشیت زنگ خورد.!!
_آره منظورم اینه کس مهمی نبود یکی از دوستام بود، هنوز حرفم تموم نشده بود که دوباره زنگ زد اینبار گوشیم و خاموش کردم و گذاشتم تو کیفم.! 👜
نمیدونم چرا ولی همش احساس میکردم رامین همینجاهاست.!!
دلشوره بدی داشتم.
سامان کامل متوجه حالم شده بود.
یه کم که گذشت گفت آیدا اگه مشکلی هست به من بگو کمکت میکنم.!
نگاهی بهش انداختم و لبخند الکی زدم و گفتم نه چه مشکلی؟؟
_نمیدونم یه جوری هستی.
_نه بابا خوبم فکر پیش مامانمه.!😊
به هر حال اگه مشکلی هست بگو به من کمکت میکنم.
_نه عزیزم خیالت راحت مشکلی نیست.!
┏━━━━━🦋📕━━━━━┓
🎓
@raz_del 🎓
┗━━━━━🦋📕━━━━━┛