#سرنوشت_آیدا💓🌱
رامین گفت : منتظر تو بودم.
_من که گفتم بیرونم فردا همدیگه رو میبینیم.😒
_آره ولی خب کارم واجب بود طاقت نیاوردم تا فردا صبر کنم.!
_چیزی شده؟؟
میشه بیای سوار ماشین بشی اینجا جای خوبی نیست.!
با تردید پشت سرش راه افتادم و با دیدن سانتافه سفید شکم به یقین تبدیل شد که رامین تمام مدت پشت سر ما بوده.،😤
نمیدونستم چرا تعقیبم کرده یه حس بدی داشتم دلشوره همه وجودم و گرفته بود.
سوار ماشین شدیم نگاهی بهم انداخت و گفت : بهت زنگ زدم ولی رد زدی بعدم خاموش کردی!!
_آره شارژ گوشیم تموم شد،
رامین نفسش و بیرون داد و گفت راستش نمیدونم حرفی که میخوام بهت بزنم و چطوری بگم.
_چیزی شده؟؟
-امممم راستش چطوری بگم آیدا من از تو خوشم اومده.☺️
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم و زیر لب گفتم : چی؟؟
-باور کن دوستت دارم همون روزی که آوردمت خونه بهت حس پیدا کردم من دوستت دارم آیدا میخوام کنارت باشم تا همیشه.! 🥰❤️
خنده عصبی کردم و گفتم چی داری میگی؟؟!
_چیکار کنم دست خودم نیست یک لحظه از فکرت نمیتونم بیام بیرون، بهم فرصت بده بزار خودم و بهت ثابت کنم.!
_چه فرصتی بدم مثل اینکه یادت رفته تو دو سال تمام با مادر من تو رابطه بودی حالا اومدی میگی عاشق من شدی؟! 😳
-آیدا اون که مادر تو نیست بعدشم من چه میدونستم بهم دروغ گفته.!
_بهتره هر چی زودتر از اینجا بری دیگه هم نیا بهم زنگم نزن این نشدنیه.،
از ماشین پیاده شدم و به سرعت رفتم سمت خونه،
ضربان قلبم روی هزار بود ..
┏━━━━━🦋📕━━━━━┓
🎓
@raz_del 🎓
┗━━━━━🦋📕━━━━━┛