#پارت_چهار✅4️⃣
مادرم به صدای فای گفتنم لحظه ای چشمانش را باز می کند و وسط دعا کردن به من لبخند میزند یعنی (چه خبرت است)
خودم هم خنده ام میگیرد.😅 قبل از تمام شدن دعا های مادر، همینطور که در حال لقمه گرفتن هستم می گویم:
-مادر جان! امروز برایمان خیلی دعا کن.🤲🏻 قرار است به طرف استانداری تظاهرات کنیم❗
با شنیدن (استانداری)، حواس مادر از دعا خواندن پرت می شود.
باورش نمی شود درست شنیده باشد❗ سرش را بالا می آورد و با چشمانی که ازتعجب گرد شده، می پرسد: کجا؟ استانداری؟
دهانم از لقمه نان و پنیر، پر است. با تکان دادن سر حرفش را تایید میکنم. مادر میگوید! محمد مهدی!مادر! استانداری که خیلی خطرناک است درست روبروی پادگان ارتش است حواستان هست؟؟؟❗
بعد از گفتن این جمله مادر کمی مکث می کند. از چهره اش معلوم است که چقدر نگران شده. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید ممکن است مثل میدان، ژاله همه تان را جلوی استانداری به رگبار ببندند ها...!❗❗❗❗
#کپی _ممنوع❌🚫