🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هشتاد و پنج - هانیه : شب آخر گفتم : ممنون که منو آوردی با خودت این بهترین روزایی بود که داشتم ای کاش هیچ وقت برنمیگشتیم محمد گفت : من هم بار اول بود که اربعین میومدم کربلا چند روزی کربلا مونده بودیمو حالا داشتیم برمیگشتیم خیلی دلم گرفته بود . . . من تازه داشتم به آب و خاک اینجا عادت میکردم خیلی سخت بود دل کندن ! انگار همه این حس را داشتن همه بی تاب و بیقرار بودن با خودشون میگفتن حالا چطوری زندگی بکنیم؟ حالا چجوری توی ایران راه بریم با خاطرات کربلا ؟ آقایون کاروان زمزمه وار میخواندن: حسین من بیا و این دل شکسته را بخر حسین من مسافر جامانده را با خود ببر حسین من حسین من حسین من در کنار قبر تو ،میشود پر پر تو کشته آخر تو که منم خواهر تو بی تو من میمیرم حسین من(: بیا که از جور زمانه خسته ام -حاج محمود کریمی محمد سینه میزد و مثل بار اولی که حرمو دید بلند گریه میکرد اصلا بعد از اون لحظه فرق کرده بود خیلی بی تاب بود ! اسم دوستش زیر لب میگفت توی راه برایم تعریف میکرد دوستی داشته توی محله اشون شهید شده ازش پرسیدم شغل دوستت مثل خودت بوده؟ بهم گفت : نه دوستش ساندویچی داشته با تعجب ازش پرسیدم : آخه محمد چجوری شده؟ جواب داد مهم اینکه خدا بخوادت به شغل نیست اگه جنگ هم نباشه خدا بخواد توی همین کوچه های تهران هم میشه شهید شد روزی حلال داشته باشی شغلش مهم نیست میگفت دوستش همیشه میگفته : (شهید شدن آسونه شهید شدن آسونه تو مگو مارا بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست! با خدا شهید شدن سخت نیست.. آخر هم شهید شد به خدا خیلی اعتماد داشت 🖤) به این فکر میکردم خدایی که ملاکش شغل نیست پس ما چرا ملاکمون شغله⁉️ --- چند روز بعد رسیدیم ایران و یک راست رفتیم خونه مشترک خودمون اولین باری بود که میرفتیم داخل خونه انقدر که خسته بودیم اصلا متوجه وسیله های داخل خانه نشده بودیم ساک هارا باز کردیم ... قرار بود شب مامان حورا و بابا علی و عمو سیاوش و مامان و خواهر سید بیان خونه ما ... محمد هنوز لباس سیاهشو در نیاورده بود هنوز بیقرار بود میگفت : حسرت میخورم که چرا یک دقیقه بیشتر کربلا نموندم..💔 انقدر خسته بودیم که نماز مغرب خواندیم من اومدم خوابیدم ولی محمد همچنان توی سجده داشت با خدا حرف میزد . . . نمیدانم دقیقا چند ساعت خوابم برده بود که با صدای همهمه بیدار شدم با عجله نگاه به ساعت کردم حدودا سه ساعتی خواب بودم و مهمان ها فکر کنم اومده بودن من و را بیدار نکرده بود! لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون عمو سیاوش و زن عمو و نیلی بابا علی و مامان حورا ریحانه و مامان سید و در آخر هم خود محمد نشسته بودن با جیغ و خوشحالی رفتم توی بغل مامانم دلم خیلی تنگ شده بود بعد یکی یکی بقیه هم بغل کردم و و در جواب زیارت قبول ها میگفتم ممنونم تشکر خواهش میکنم خلاصه هرچی بلد بودم و میگفتم 🌱 نیلی با خوشحالی گفت : تا من خواب بودم، آمار کنکور و دیدن رشته ادبیات فارسی قبول شده بودم چیزی نگفتم و بحث تغییر دادم و گفتم : ای کاش شماهم میومدید خیلی خوش گذشت عمو گفت : کجا خوش گذشت ، رفتیـد زیارت مرده ها خوش گذشته :/؟ اومدم دفاع بکنم عمو اجازه نداد و گفت : میدونم الان میخوای بگی زنده هستن ولی از نظر من مردن این جماعت دارن زیادی بزرگ نمایی میکنن مگه نه محمد!؟ اینجور موقع ها محمد سکوت میکرد میگفت : میتونم جواب بدم اما میترسم اول حرمت شکسته بشه دوم عصبانی بشوم عمو با خنده دوباره شروع کرد حرف زدن: هانیه اینبار رفتیم همون هتلی که کنار بندر بود. . . دلم میخواست توهم میومدی ولی انگار آقاتون نزاشته بود مامان حورا دخالت کرد و گفت : آقا سیاوش دیگه نشد بچه ها دوست داشتن کربلا برن بعد هم با خنده و شوخی گفت : مامان دهنمون خشک شد چای نمیاری!؟ مثل همیشه بحث و عوض کردند من رفتم آشپزخانه خودم برای اولین بار از اولین مهمان ها پزیرایی بکنم نیلی هم اومد کنار دستم و گفت : هانیه خیلی خوب بود نه!؟ من دلم میخواست بیام ببینم چیه که انقدر مردم دوست دارن کربلا برن گفتم : ان شاءالله به زودی تو هم میری میبینی دیگه کم کم باید شوهرت بدیم با چایی و میوه رفتیم توی سالن پذیرایی از مهمان ها با نیلی پذیرایی کردیم زن عمو دائم تشکر میکـرد و میگفت : ببخشید شما خسته راه هستید باید یک شب دیگه میومدیم هربار هم به زن عمو جواب میدادم: این حرف ها چیه اتفاقا خوب شد اومدید دور هم حوصله امون نمیره بابا علی گفت : چجوری بود اونجا!؟ نویسنده✍|