😉°° • يک روز سيدحسن‌حسينی‌ از بچه‌های‌گردان‌رفته‌بود ته‌ دره‌ای برای ما يخ بياورد. موقع برگشتن پيش پای او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبری از سيد نبود، بغض گلوی ما را گرفت. بدون شک شھيد شده بود. آماده می‌شديم برويم پايين‌كه حسن بلند شد. سر و پا ولباس‌هايش راتكاند پرسيديم: حسن چه شد؟ گفت: آشنا در آمديم، پسرخاله‌ی زن عموی باجناق‌خواهرزاده‌ی نانوای محلمان بود. خيلی شرمنده شد، فكر نمی‌كرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه می‌داشت! • ^آشنادر‌آمدیم😅^ .. • ↳•j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6