...يڪدفعه يڪ جيپ عراقے از پشــٺ به سمٺ ما آمد. آنقدر نزديڪ بود ڪه فرصٺے براے ٺصميم گيرے باقي نگذاشٺ! بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليڪ ڪردند. بعد از لحظاتے به سمٺ خودرو عراقي حرڪٺ كرديم. يڪ افسر عالے رٺبه عراقے و راننده او ڪشٺه شده بودند. فقط بيسيم چي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاے بيسيم چي عراقے خورده بود و مرٺب آه و ناله ميڪرد. يڪي از بچه ها اســلحه اش را مسلح ڪرد و به سمٺ بيسيمرچي رفٺ. جوان عراقے مرتب ميگفٺ: الامان الامان. ابراهيــم ناخودآگاه داد زد: ميخواے چيڪار ڪنے؟! گفٺ: هيچي، ميخوام راحٺش كنم. ابراهيــم جواب داد: رفيق، تا وقتے تيراندازے ميڪرديم او دشمن ما بود، اما حالا ڪه اومديم بالاے سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمٺ بيسيم چي عراقي آمد و او را از روے زمين برداشٺ. روي ڪولش گذاشت و حرڪٺ ڪرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميڪرديم. يڪے گفٺ: آقا ابرام، معلومه چي كار ميڪنـے !؟ از اينجا ٺا مواضع خودے ســيزده ڪيلومٺر بايد توی ڪوه راه بريم. ابراهيـم هم برگشٺ و گفٺ: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! 📚سلام بر ابراهیــم جلد1 j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6