#سلام بر ابراهیم
آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!
بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي
به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او
كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به
پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان
عراقي مرتب ميگفت: االمان االمان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!
گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما
حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي
كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي
ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم
عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم
و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم
با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان
صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما
نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر
#اینحکایتادامهدارد