داستان جالب ناراحتی شهید ابراهیم هادی ❤️💕
دوستش چنین نقل میکند:
یک روز متوجّه شدم، ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف میزند، با تعجّب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟ ”
✍گفت: "نه چیز مهمی نیست”، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم”.
✍کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب ، تو این محلّه به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم، ولت نمیکنم.”
✍کمی سکوت کردم و بعد یک دفعه خندهام گرفت، ابراهیم با تعجّب سرش را بلند کرد و پرسید: "خنده داره؟
✍گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتّفاق خیلی عجیب نیست!” گفت: "یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافهام این حرف رو زده؟ گفتم: "شک نکن.
✍روز بعد دیدم، ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیدهتر و حتّی با شلوار کُردی و دمپایی به محل کار آمد و این کار را مدّتی ادامه داد، تا اینکه از آن وسوسهی شیطانی رهاشد..