📌 حاشیه نگاری
پرده سوم📝🎥
🔴 حسرت و شوق
چند سالی بود که شلمچه نیامده بودم. حالا دو روز مانده به پایان سال ۱۴۰۱ در قطعه ای از بهشت هستم. حس خوبی داشت اسمش هر چه که بود، توفیق اجباری یا رزق آخر سالی✨️
نماز را که خواندم حاج احمد هم رسید. خیس عرق بود و صورتش سرخ شده بود.
حسابی با حسن و مجتبی رفیق شدم، گل یا پوچ بازی میکردیم تا نماز بزرگترها تمام شود. یک چشمم به ضریح شهدای گمنام بود و یک چشمم به حاج احمد.
منتظر فرصتی بودم شاید کمی صحبت کنیم. همین که نمارش تمام شد، رفت سراغ ناهار کاروان.
خادم ها ایراد گرفتند که نمیشود داخل صحن سفره انداخت. جلوی چند کاروان را هم گرفته بودند.
حاج احمد کمی صحبت کرد و وقتی دید نتیجه ای ندارد، صورتش سرخ تر شد. به جوانان کاروان گفت: ( غذاها رو بیارید. ببینم کی میخواد حرف بزنه. پیرمرد و زن و بچه رو ببرم زیر آفتاب غذا بخورن؟ چرا یه سالن درست نمیکنن برای کاروانا.)
آقا هادی آرام در گوشم گفت: (احمد ۱۴ ماه دست داعش اسیر بوده، خیلی شکنجش کردن. اعصابش بهم میریزه.)
همین که حاج احمد سفره اول را انداخت، تمام کاروان ها دست به کار شدند. ۵ دقیقه ای نصف صحن شد سفره و کاروان ها زیر باد کولر غذایشان را خوردند.🍛🥤
بعد از ناهار دنبال حاج احمد بودم که بالای خاکریز رفت. حالا نوبت روایتگری کردنش بود.
از موکب ها کمی شربت گرفتم تا هم وقت بگذرد هم عطشم را کم کند☀️🧋