#قسمت_نود_و_چهارم🔻
✍یه روز تو آشپزخانه کمیته دیدم سید با مرحوم حسن بادروج؛ خیلی قشنگ و آموزنده بحث می کرد.
💢میان صحبت هاشون سید به او گفت:
✔️حسن! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره.
▫️حسین بادروج برادر حسن بود که اونم تو جبهه فعالیت می کرد و شاعر و مداح اهل بیته.
▪️حسن گفت: آخه من چمه که حسین از من بهتره؟
🔸هیچ! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره.
🔹خلاصه حسن اصرار می کرد که مگه من چه مشکلی دارم و سید جدی سر حرفش مونده بود.
وقتی من وارد اونجا شدم سید رو به من گفت:🔻
💠نوادر... مهدی هم از تو بهتره.
🌐مهدی برادر کوچیک ترمه که در اطلاعات گردان فعالیت می کرد.
🔰گفتم: جدی میگی؟
♻️گفت: بله
من هم گفتم:🔻
🌀خدا رو شکر که یک سید و فرمانده تایید کرد که برادر کوچیک من از خودم بهتره...
💯خیلی خوشحال شدم سید... خب او نسل بعد از منه و چند سال از من کوچیک تره.
🗯اگه بهتر از من نباشه؛ پس مشکلی هست.
سید خندید و رو به حسن بادروج گفت:🔻
💭تو هم این طور بگو... چه عیبی داره برادرت از تو بهتر باشه.
💬حسن هم خندید: آخه فکر کردم من بدم و مشکلی دارم که این طور میگی.
💢اینجا او داشت یه مسئله اخلاقی رو به ما یاد می داد و اون؛ این بود که ما باید در خوبی ها از هم سبقت بگیریم که شاید از دید خیلی ها کوچیک باشه ولی دنیایی مفهوم داشت.
💯او با اینکه فرمانده جوانی بود؛ ولی تیز بین و نکته سنج و زیرک بود.
💠در شرایط سخت روحی و زیر فشارهای عجیب و غریب دشمن و اون لحظات؛ با آرامش بهترین تصمیم ها رو می گرفت.
🔰قدرت نفوذ و کلام و اخلاق بالایی داشت و همه نیروها از او اطلاعت پذیری داشتن.
راوی:
غلامرضا نوادر
ادامه دارد...
عنوان کتاب:
#دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea