🔻 ✍یه روز تو آشپزخانه کمیته دیدم سید با مرحوم حسن بادروج؛ خیلی قشنگ و آموزنده بحث می کرد. 💢میان صحبت هاشون سید به او گفت: ✔️حسن! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره. ▫️حسین بادروج برادر حسن بود که اونم تو جبهه فعالیت می کرد و شاعر و مداح اهل بیته. ▪️حسن گفت: آخه من چمه که حسین از من بهتره؟ 🔸هیچ! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره. 🔹خلاصه حسن اصرار می کرد که مگه من چه مشکلی دارم و سید جدی سر حرفش مونده بود. وقتی من وارد اونجا شدم سید رو به من گفت:🔻 💠نوادر... مهدی هم از تو بهتره. 🌐مهدی برادر کوچیک ترمه که در اطلاعات گردان فعالیت می کرد. 🔰گفتم: جدی میگی؟ ♻️گفت: بله من هم گفتم:🔻 🌀خدا رو شکر که یک سید و فرمانده تایید کرد که برادر کوچیک من از خودم بهتره... 💯خیلی خوشحال شدم سید... خب او نسل بعد از منه و چند سال از من کوچیک تره. 🗯اگه بهتر از من نباشه؛ پس مشکلی هست. سید خندید و رو به حسن بادروج گفت:🔻 💭تو هم این طور بگو... چه عیبی داره برادرت از تو بهتر باشه. 💬حسن هم خندید: آخه فکر کردم من بدم و مشکلی دارم که این طور میگی. 💢اینجا او داشت یه مسئله اخلاقی رو به ما یاد می داد و اون؛ این بود که ما باید در خوبی ها از هم سبقت بگیریم که شاید از دید خیلی ها کوچیک باشه ولی دنیایی مفهوم داشت. 💯او با اینکه فرمانده جوانی بود؛ ولی تیز بین و نکته سنج و زیرک بود. 💠در شرایط سخت روحی و زیر فشارهای عجیب و غریب دشمن و اون لحظات؛ با آرامش بهترین تصمیم ها رو می گرفت. 🔰قدرت نفوذ و کلام و اخلاق بالایی داشت و همه نیروها از او اطلاعت پذیری داشتن. راوی: غلامرضا نوادر ادامه دارد... عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea