باز جواب فریادم رو با فریادی بلند داد: -بیا بیرون کیان ... توروخدا بیا بیرون . چشمام رو بستم و آب گلوم رو قورت دادم . سوگل رو محکمتر تو آغوشم فشردم . حالا انگار کمربند انفجاری دور کمرش به شکم من هم چسبیده بود. پس با هم می مُردیم و این مرگ ، پایان خوشی بود برای هر دوی ما. از این خوشتر که پای عهدم موندم تا لحظه ی مرگ ...خودم فرستادمش توی این خونه ی لعنتی ، خودم دلش رو شکستم و حالا خودم باهاش می رفتم تا اون سر دنیا . تا خدایی که شاهد عقدمون بود . مصمم یه نفس بلند کشیدم و میان فریادها و فحش ها و ناسزاهای زانیار که هنوز داشت از پشت بیسیم میگفت ، توی گوش سوگل ، که نمی شنید زمزمه کردم : دوستت دارم عزیزم . https://eitaa.com/joinchat/3259629617Cf3bf270daa ❤️❤️❤️❤️❤️❤️