💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوسوم
کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد، فاتحهای خواندم.
چشمم به سنگ قبری خورد.
" شهید گمنام امام زمان "
نشستم کنارش فاتحهای خواندم.
"شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی"
با صدای بابا به خودم اومدم.
-
ساعت دوازده پرواز داشتیم.
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم. به بابا تیکه دادم.
در فرودگاه، عمو حسین به استقبالمان آمد.
بعد ار خوشوبش، به سمت خانه حرکت کردیم.
خاله ساعده، با دیدنم به گریه افتاد بغلم کرد بعد هم نوبت سلما بود.
به اتاقش رفتیم. دیوار پر ا، عکس شهدا و بچههای فلسطینی بود.
اتاقش آرامش عجیبی داشت.
-سلما من خیلی خستهام. میشه یه استراحت کوچولو کنم؟
-حتما عزیزم. من میرم پایین که مزاحمت نباشم.
با صدای اذان بیدار شدم. چه قدر دلم برای این صدا تنگ شده بود. وقتی مامان رفت، بابا هم که خانه نبود، من اصلا صدای اذان را در خانه پخش نمیکردم.
سلما و خاله ساعده داشتند نماز میخواندند.
-سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه.
خاله ساعده گفت: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری
- چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
ادامه دارد.
🏴
@rkhanjani