نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_بیست‌وهفتم صبح باصدای سلما بیدار شدم. -سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااا
💗نگاه خدا💗 -سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم. -من گشنم نیست شما بخورین. سارا گریه کردی؟ چشمانم پر از اشک شد . -یه چیزی شده بگو چی شده؟ - تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفا تنهام بذار. در اتاقم باز شد. بابا رضا کنار تختم نشست. - سارا بابا!چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟ - فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست بابا دستش را گذاشت روی سرم. - واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن. - مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی؟ بغضم ترکید. ماجرا را برایش تعریف کردم. -حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد. تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم می‌کرد . صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست. - خاله جون سلما کجاست؟ خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. .. سلما برگشت. - به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق. - ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی ! سلماکنارم نشست. -نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام. - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟ سلما: چرا اتفاقابه همه گفتم ،فقط مونده خواجه حافظ شیرازی. نه. خیالت راحت. -سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم تهران خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم. بعد ناهار مشغول چیدن چمدان شدم. -نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خواستگاری بغلم کرد. -من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر. با همه خداحافظی کردیم. سرمو گذاشتم روی دستان بابا. - بابا جون - جانم بابا؟ -میشه تا دو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟ -چرا سارا جان؟ -میخوام یه کم استراحت کنم ... -چشم بابا... ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani