💗نگاه خدا💗
#قسمت_پنجاهوپنج
خیلی وقت بود نماز نخوانده بودم.
یادم میآمد بچه که بودم همهش کنار بابا نماز میخواندم. نمیدانم از کی دیگر نخواندم و از خدا دور شدم....
نمازم را خواندم و سرم را به سجده گذاشتم.
« خدای مهربونم ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن».
فردا دکتر گفت که سطح هوشیاری امیر بالا تر آمده است.
پرستار گفته بود که فقط یک نفر میتواند به عنوان همراه بماند.
گفتم :خودم میمونم.
دوستان امیر همه امده بودند بیمارستان و از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنند.
شب تاسوعا بود. بابا با مریم جون برایم غذا آورده بودند.صدای دسته و عزاداری در بیمارستان هم می آمد.
-سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن.
- نه مریم جون هستم خودم
- سارا بابا بیا بریم خونه. یه کم استراحت کن .باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان، من خودم میارمت.
با اصرار زیاد بابا قبول کردم.
به بابا رضا گفتم که من را به خانهی خودم ببرد.
رسیدیم خانه.
-سارا جان من میرم بیمارستان. هر موقع خواستی بیای، بگو بیام دنبالت.
- چشم بابا جون.
در خانه را باز کردم .بوی امیر کل خانه را پر کرده بود.
نشستم یک گوشه. چشمم به عبای قهوهای امیر افتاد.هر موقع امیر میخواست نماز بخواند این عبا را روی دوشش میگذاشت.
عبا را برداشتم وگذاشتم روی صورتم.
شروع کردم به گریه کردن...
ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان .نمیتوانستم به بابا زنگ بزنم میدانستم نمیاد.
چادرم را برداشتم و سرم کردم.
خیابان شلوغ بود ،دسته پشت دسته.
رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد.
رفتم داخل. ساحره من را دید .
به سمتم آمد و من را در آغوش گرفت.
ادامه دارد.....
🏴
@rkhanjani