💗نگاهخدا💗
#قسمت_اخر
-خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم.
- نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم.
-چشم خواهر الان میام.
بعد صبحانه راه فتادیم به سمت پرورشگاه.
امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچهها.
با خانم معصومی مسئول پرورشگاه،
رفتیم داخل اتاقی که نوزاد یک ،دو،سه ماهه در آنجا نگهداری میشد.
از خوشحالی دست امیر را فشار دادم.
ما مانده بودیم و این همه فرشتهی کوچک.
خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کار خودت را کردی.
-من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه بردن بچه رو، بگیرم.
سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم.
بچه شروع کرد به گریه کردن. من رانندگی میکردم و بچه بغل امیر بود.
واییی قیافهاش دیدنی بود.
اصلا نمیدانست چه طور نگهش دارد.
از داروخانه برایش شیر خشک خریدم و بچه در بغل امیر خوابش برد.
کلی خرید کرده بودیم برای فسقل پسرمان.
اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمان را ابوالفضل بگذاریم.
زندگیمان سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی، شادیمان بیشتر از قبل شد. وضو گرفتیم و نماز شکرانه خوندیم:
❤خدایا شکرت ❤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پایان رمان
🏴
@rkhanjani