نسیم فقاهت و توحید
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت27 بالاخره روز مسابقه فرا رسید. طبق معمول ساعت شش صبح با ص
💐 قسمت 28 بعد کلی کش و قوس به زور خودمو از رختخواب کندم، آبی به دست و صورتم زدم، لباس هام رو عوض کردم، عطر زدم، موهام رو شونه کردم و از پله ها اومدم پائین. نشستم سر میز صبحونه ای که مامانم از قبل چیده بود و نون گرمشو بابا آورده بود. بعد سلام و صبح بخیر مشغول خوردن شدیم... تند تند میخوردم که زودی این دل صاحب مرده آروم بگیره و پاشم برم. خیر سرم مثلا آزمون داشتم! هنوز لقمه قبلی تموم نشده بود لقمه جدید رو میفرستادم پیشش تا همصحبتش بشه به مرور داشتم به توانمندی های ناشناخته خودم پی میبردم توی حال و هوای خودم و دو لپی مشغول خوردن بودم.. یه لحظه سرم رو بالا آوردم که دیدم مامان و بابا انگاری اشتها ندارن! هر دو با چشایی گرد لقمه به دست فقط من رو نگاه میکنن! بابا با لحن مهربونی آهسته گفت: - خفه نشی بابایی! میخوای کمکت کنم؟ لبخندی زدم و یه قُلُپ چایی خوردم تا غذاها بره پائین.. به قول مامانم خودکشی راه دیگه ای هم داره! مثلا یه کمی سرخ و سفید شدم و عذرخواهی کردم چند لقمه باقیمونده رو با آرامش ظاهری بیشتری خوردم.. تموم که شد تشکر کردم و پله ها رو دوتایکی کردم و رفتم اتاقم تا آماده بشم... مانتو سورمه ای طرح گل یاسم رو با یه شلوار لی همرنگ چسب تنم کردم گل دوزی ظریف روی مانتوم جذابش کرده بود و خیلی به چشم میومد مقنعه ام رو با لباسام ست کردم آرایش مختصری چاشنی خوشتیپیم کردم و رفتم سراغ لوازمی که نباید فراموششون میکردم.. مداد، خودکار، تراش، پاک کن و از همه مهمتر کارت ورود به جلسه.. سوئیچ ماشین رو برداشتم و یه بار دیگه همه رو چک کردم که چیزی فراموش نکرده باشم. وقتی مطمئن شدم کم و کسری نیست از مامان و بابا خداحافظی کردم و راهی آزمون شدم. رانندگی توی ترافیک واقعا حوصله سر بره. خوشبختانه این بار تهرانِ شلوغ، خلوت بود. البته معمولا جمعه ها یه کَمکی خلوت تر از روزهای عادی هست.. بدون اعصاب خردی و بی دردسر رسیدم دانشگاه. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به سمت ساختمان دانشکده علوم پزشکی رفتم. واسه اینکه شلوغ نشه و راحت تر بتونن جلسه رو مدیریت کنن برنامه ریخته بودن که هر کدوم از دانشجوها، توی دانشکده های خودشون آزمون بدن. هنوز خیلیا نیومده بودن.. نیم ساعتی تا شروع آزمون مونده بود.. منتظر نموندم و وارد ساختمون دانشکده شدم بعد چک شدن کارت ورود به جلسه یه کاغذی بهم دادن که شماره صندلیم روش نوشته شده بود. به طرف صندلی آرزوهام حرکت کردم... این رقابت خیلی برام حیاتی بود. خیلی حیاتی تر از قبل. دیگه الان مهمتر از رزومه و رو کم کنی معامله ای بود که با مامانم کرده بود. معامله پر ریسک بدبدختی یا خوشبختی. پس کوش این صندلی من.. آها ایناهاش.. اینم از 133 صندلی های چوبی با پایه های فلزی.. روی صندلیم نشستم و سعی کردم آروم باشم استرس هم عجب موجود عجیب و پر جنب و جوشیه! دم دمای شروع آزمون بود. صندلی ها همه پر شده بود. فائزه هم دیرتر از بقیه اومد و چند ردیف اونطرف تر از من نشست. قلبم بی اختیار شروع به دویدن کرده بود. با اعلام ناظر آزمون شروع شد. @rkhanjani