💐ادامه قسمت 53 👇
یکی دو تا چک هم برای بابا و خاله بود که باید امروز تا بانک میبردمشون.
یه نیمچه وکالتی برای اینجور کارا ازشون دارم و گاهی کمکشون میکنم.
البته الان فقط میخواستم چک ها رو بزنم پای حساب.
حدود ساعتای 11 بود که آماده رفتن شدم.
شلوار چسب کتون طوسیم که قدش راحت تا ساق پام میرسید رو با یه شومیز حریر سفید گل دوزی شده پوشیدم.
یه مانتو صورتی کوتاه جلو باز هم تنم کردم و شال طوسی رنگم رو نصفه نیمه روی سرم انداختم.
موهام رو از پشت سر آزاد بیرون ریختم و از جلو هم آبشاری گذاشتم بیرون باشن.
ست شال و شلوارم با این مانتو خیلی قشنگ میشد.
البته قشنگی از خودمه و الا این لباسا بدون من هیچن!
چند دقیقه ای به آرایش دست و صورتم رسیدم و زیاد طولش ندادم.
کیف قرمزم رو روی دوشم انداختم و با نیم بوت های پائیزی اسپورت همرنگ کیفم ستش کردم.
و بالاخره با برداشتن سوئیچ ماشین از خونه زدم بیرون...
هووووف!
این همه ماشین کی تولید شده!
جای پارک که هیچ! سوزن هم مینداختی به زمین نمیرسید!
400 ، 500 متری تا بانک فاصله داشتم!
ریسک نکردم و همونجا ماشین رو پارک کردم..
از مجبوری توی این هوای همیشه آلوده تهران باید قدم میزدم.
تموم نمیشد هر چی میرفتم!
صدای بوق و سر و صدایی بود که از ماشین ها میومد!
هیچ وقت فکر نمیکردم 400 متر ایییین همه باشه!
حتما امروز باید این کار رو انجام میدادم..
دیگه معلوم نبود کی فرصت کنم بیام..
بالاخره پام به بانک باز شد..
جالب اینجا بود که یه فرش قرمز البته کثیف هم انداخته بودن جلوی در!
مثل پرنسس ها وارد شدم.
ساعت از 12 رد شده بود.
خوشبختانه دیر نرسیدم.
نوبت گرفتم و روی صندلی نشستم!
برا پارک ماشین که شانس نیاوردم ولی خوشبختانه جای نشستن راحت پیدا شد!
باید منتظر میموندم تا این شماره های بی جون من رو برسونن به اون باجه دار با جون!.
پای راستم رو مدام روی زمین میزدم و منتظر گذر ثانیه ها بودم
نگاه های مریض چلغوزهای توی بانگ رو به روی خودم حس میکردم... دختر ندیده ها!
توی حال خودم بودم که چشمم به برگه نوبتم افتاد!
یااا خدااا! چند باری خوب نگاه کردم ولی اشتباه نمیکردم!
1 ساعت تا تعطیلی بانک مونده بود و 34 نفر جلوتر از من توی صف بودن!
یعنی چون فردا تعطیل رسمی هست اینقده شلوغه!
اینطوری که امروز نوبتم نمیشه!
باید از حس پلیسیم استفاده میکردم.
بلند شدم و بازرس بازی در آوردم.
دور و بر بانک رو میگشتم ببینم نوبتی چیزی پیدا میشه که زودتر از نوبت من باشه، برش دارم یا نه.
داشتم مثل این دیوونه ها بانک رو متر میکردم که از بخت بلندم پیرمردی رو دیدم که نوبت میفروخت!
خیالم راحت شد. ازش خریدم و دوباره سر جام نشستم.
حالا 34 تا شده بود 4 تا.
بانک 5 تا باجه داشت ولی چه مرضی بود که فقط دوتاش فعال بود نمیدونم.
ده دقیقه ای نشستم... شمارمو که صدا کرد به سمت باجه رفتم.
روی صندلی جلوی باجه نشستم.
منتظر بودم که بگه بله خانم بفرمایید در خدمتم و از اینجور حرف ها و من بنالم که چه کار دارم
ولی اصلا حواسش به من نبود..
یه خانم 30 ، 40 ساله بود که لباسای سورمه ای بانک تنش بود.
فر قبلی رفته بود ولی انگاری هنوز کارای اون رو داشت انجام میداد..
اوهومی کردم و گفتم:
- ببخشید خانم یه دوتا چک داشتم.
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:
- یه لحظه اجازه بدید چشم...
همین. و به کارش ادامه داد.
منتظرش نموندم و رفتم سراغ کیفم تا چک ها رو آماده کنم.
چند تا چک سفید امضا بود که 2 تاش رو باید قیمت میزدم و پشت نویسیشون میکردم.
بی هوا تپش قلبم بالا رفت...
مجتبی مختاری
@rkhanjani