#قسمت_شصتوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چادرش را با یڪ دست نگہ داشتہ بود و در دست دیگرش تسبیح سفید رنگے قرار داشت..
تا مرا دید با هول و ولا بہ سمتم دوید و با صدایے لرزان گفت:
- بهوش اوومدے مااادر.... ثمررر... صدامو میشنوے؟؟
بہ سختے سرے تڪان دادم و بہ زور سعے ڪردم صدایم را از دهان خارج ڪنم ... از تشنگے گلویم میسوخت و نفس نفس زنان پرسیدم:
- ما..مان... من... ڪجام؟
- مامان جان... چیزے نیست دخترم... حالت بد شد از مدرسہ آوردنت بیمارستان...
دوبارہ درد در دلم پیچید و امانم را برید ... چشمهایم را محڪم روے هم فشاار دادم و دستهایم را مشت ڪردم ...
مامان فورا با صدایے رسا پرستار را صدا ڪرد... چند لحظہ بعد صداے پایے بہ گوشم رسید و نیمہ جان چشمهایم را باز ڪردم ... از درد نمیتوانستم حرف بزنم ... پرستار آمپولے را در سرمم تزریق ڪرد و دستش را روے پیشانے ام گذاشت... گنگ نگاهم را میان مامان و پرستار چرخاندم...
لحظہ بعد مامان با صدایے بغض آلود از پرستار پرسید:
- چطورہ ..حالش خانم ؟
پرستار دستش را از روے پیشانے ام برداشت و روبہ مامان گفت:
- دردهاش طبیعیہ ... مُسڪن براش تزریق ڪردم ؛جاے نگرانے نیست . خوب میشن تا چند روز دیگہ ... فقط ... اگرحس تشنگے دارن... یہ وقت بے هوا بهشون آب ندید بدون هماهنگے.
مامان بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و پرستار هم لحظہ اے بعد از اتاق خارج شد. .
نگاهم را بہ صورت مامان دوختم ... اشڪ در چشمهایش حلقہ زدہ بود و دستهایش ڪمے لرز داشت ...
بہ سختے لب باز ڪردم و پرسیدم:
- من... چِم ...شدہ؟ مامان ...
-مامان جانم ...آروم باش... بهت میگم...الان تو فقط استراحت ڪن ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
این را ڪہ گفت نگران تر شدم ... مجدد درد در تنم پیچید ... تمام توانم را جمع ڪردم و با لحنے محڪم گفتم:
-مامان ... بهت میگم من چم شددہ؟
مامان ؛ قطرات اشڪ را از روے صورتش پاڪ ڪرد و با صدایے لرزان گفت:
- صبح تو مدرسہ ... یادتہ حالت بد شد؟
-آ...آرہ...
- وقتے آوردنت بیمارستان... دڪتر ڪہ معاینت ڪرد ... فهمید ڪہ ... باردار بودے... بچت ...از دست رفت مادر...
با اتمام جملهے مامان صداے هق هق گریہ اش گوشمرا خراشید...ڪند شدن ضربان قلبم را احساس ڪردم... . چشمهایم جایے را نمیدید و گوشهایم دیگر چیزے نمیشنید...
تازہ صحنہ هاے مدرسہ در ذهنم مرور شد ... داد وفریاد هاے میثاق... نگاہ هاے متعجبانهے دیگران ...
مرگِ هادے ... هادے.... هادے...
از عمق جانم " آهے "ڪشیدم و لحظہ اے بعد خیسے اشڪ را روے گونہ هایم حس ڪردم ...
دیگر خودم را زندہ نمیخواستم ... دیگر زندگے را نمیخواستم ... هیچڪس را نمیخواستم ... هیچڪس را...
با صدایے لرزان و بغضے ترڪیدہ... رو بہ مامان ڪردم و گفتم:
- برید بیرون... برید بیرون ..فقط... فقط میخوام تنها ..باشم.
مامان دستش را روے دستم گذاشت و گفت:
-مامان جان...حالت بدہ نمیتونم بذارمتنها باشے...
صدایم را ڪمیبالا بردم و با هق هق گفتم:
- مامان... تروخدا... فقط برو از این...اتاق. برو...
این را گفتم و چشمهایمرا بستم... چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اتاق بہ گوشم رسید...
حالا میتوانستم تماام دردهایم را از چشمهایم جارے ڪنم ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:
e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚
Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤