✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈چهل و سوم(بخش دوم) صبح به نرگس زدم که قبول کرد همراهم بیاد چند جلسه که برم حساسیت کمیل هم کمتر میشه خلاصه نزدیک ده روزی واسه ی پریناز کلاس گذاشتم استعداد خوبی داشت و تقریبا به زیبایی با رنگ روغن میتونست کار کنه منم با مادرش ک اسمش فریبا بود حسابی گرم گرفته بودم و احساس بدم بهش از بین رفته بود دیگه کمیل هم کمتر گیر میداد چندسری هم مجبورا گفتم پریناز بیاد خونمون این چندبار ک فریبا پریناز رو میاورد خونمون رفتارش با کمیل عجیب بود نرگس چندبار بهم گفت ک دیگه خودم برم خونشون و نیارمش اینجا باهام دعوا کرد ک چرا اینکارو میکنم و پای یه زن مطلقه رو به خونم باز میکنم ولی من ته دلم به کمیلم اعتماد داشتم ولی باز به اصرار نرگس و مامان حوری سعی کردم خودم برم خونشون فقط با خودم میگفتم زیادی نگران فریبا هستن Sapp.ir/roman_mazhabi ناخوداگاه یاد اخرین باری ک فریبا اینجا بود افتادم پیش کمیل قش قش میخندید و کمیلم مرتب لبخند میزد ته دلم یه جوری شد شاید حق با نرگس باشه اخمی کردم و رفتم سمت کمیل ک رو به روی تلویزیون لم داده بود وایستادم نگاهی بهم انداخت و گفت:هوم؟ -یه چیزی یادم اومد ک خیلی اعصابمو خورد کرد -چیه؟ -تو چرا اون روزی ک فریبا پریناز اورده بود برای نشون دادن کاراش باهاش قش قش میخندیدی متعجب گفت:من! -پس من! -چرت نگو ازاده -من چرت میگم! -حوصله ندارم خواهشا امروز به پرو پای من نپیچ سرشو به پشتی مبل تکیه داد ک گفتم:یعنی چی کمیل ..چرا امروز اینطوری شدی -چجوری شدم فقط حوصله ندارم یه روزم ک خونم تو بزن تو برجک من با بغض گفتم:خیلی بداخلاق شدی با قهر رومو گرفتم و رفتم اتاق به نرگس زنگ زدم و با گریه باهاش درد ودل کردم ک گفت کار اشتباهی کردم ک عصبی رفتم و اون چیزی ک تو ذهنم بوده به کمیل گفتم اشتباهمو قبول داشتم ولی بازم کمیل خیلی بداخلاق شده بود گوشیم زنگ خورد که دیدم اسم فریبا روش افتاده تصمیم گرفتم برم خونش و بهش بگم ک دیگه نمیتونم جلسه ی خصوصی بیام و محترمانه بگم اونم دیگه نیاد خونمون به بهونه ی نشون دادن کارای دخترش لباسمو پوشیدم و از خونه خواستم برم ک کمیل گفت:کجا؟ -بیرون کار دارم -لازم نکرده بری -کار دارممممم درو محکم بستم ورفتم ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤