💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها🍠 را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد _سلام مهیا جونم خوبی🤗 _خوبم سارا جون تو خوبی☺️🤗 وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست _خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای _واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار😊 _فردا؟؟ 😳 _آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا😅 سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت _نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت _اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم😊 _مرسی عزیزم _خب دیگه من برم _کجا تازه اومدی _نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم☺️ _باشه گلم _راستی حال سید چطوره همه با تعجب😳😳 به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت _خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه☺️ مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت _مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن😟 مریم ریز خندید😄🙊 _آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند😅 _اها خب من برم😅🙈 _بسلامت گلم😊 مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خانه ڪه شد... پدرش در حال ✨نماز خواندن✨ بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت... لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ 💻خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد👌 دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... 😇 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af