🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _👴🏻😊باباجون .... ارشیا خان!....میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ دوس داری بریم باغ؟؟🌳😍 💭💤فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..اما خواب مونده بودم... گوشه چشم از تو رختخواب نگاهی به ساکم🎒 کردم... و دلهره تمام وجودم رو گرفت من باید میرفتم...😥😒. خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه... +ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون👴🏻🗣😍 _باشه...دارم میام... ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود... 🕊🕊🕊 _ بابامرتضی!.... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟... یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😅😉 -نه باباجون نخریدم...طعمش خوبه؟😋😄 -اوهوممم...عالیییی!!... 😇😋پس کی برات میاره؟؟ _مش عیسی...😊 -مش عیسی؟؟؟🤔 _آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...😇 -جالبه!! .....مش عیسی!!....😊😟 _آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..👴🏻😄 🕊🕊🕊🕊 _سلام حاج مرتضی... +به به حاج مرتضی سلام -- حاج مرتضی سلام صبح بخیر رگبار سلام و احوالپرسی بود... که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت😟 و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه☺️✋ گذشتن از کوچه های🍀 تنگ و خنک اول صبح🏙🌳 خیلی با صفا بود... مخصوصا که برگ درختا🌿 سر و شونه آدم رو نوازش میکرد😇🍃 اما اول صبحی این همه آدم👥👥 بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته😣 دیگه برا من که پشیمان کننده بود... و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد...انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن😕😔 _باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان😕😒 _اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده👴🏻☝️ -انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!!😅 _هی.....دل به دل راه داره باباجون...☺️اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم👴🏻😒😊 🕊🕊🕊 بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه😊💪 -عجب استخر باصفایی!!!.... 😍😇چه درختایی !!!...😯🌳. همش مال شماست؟؟😅 _مال خودته پسرم👴🏻😊... با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....☺️... هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟..👴🏻😌 منظورش رو فهمیدم... بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش... دلم براش سوخت.... چشمام هم... موضوع رو عوض کردم.. 👌 _شریکات چرا کمکت نمیکنن...😕چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن... _هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...😢😒 🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔... ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af