🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕
#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم :
#ف_میم
🍃
#قسمت_چهل_دوم
ـ بهتره بری پی کارت !
+ نخوام برم ؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو
ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟
+ تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ...
ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟!
+ چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟!
با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند .
ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ...
پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟!
ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری
پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی .
حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه
مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند .
مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند .
کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت :
بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟!
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀