🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ بهتره بری پی کارت ! +‌ نخوام برم ‌؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟ + تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ... ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟! + چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟! با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند . ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ... پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟! ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی . حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند . مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند . کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت : بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀