✨ رمان جالب ،
#بصیرتی و
#مفهومی
✨👤✨
#مردی_در_آینه✨
✨ قسمت
#چهل
✨اسلحه ای که جا ماند
جنازه کريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاکسپاريش رفتم ...🚶⚰
جز اداي احترام😒 به نوجواني که با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادري که علي رغم تلاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند ... کار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ...
يه گوشه ايستاده بودم ... و 🌸دنيل ساندرز🌸 و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاکسپاري بودن ...
چقدر آرام ... نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يک پارچه سفيد ...
و در ميان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلي از خاک، ناپديد شد ...😒😥
و من حتي جرات نزديک شدن بهشون رو هم نداشتم ...
زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت ...
پرونده اي که با وجود اون همه تلاش ...
هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي جواب باقي موند ...😑
بيش از شش ماه گذشت ...
و اين مدت، پر از پرونده هايي بود که گاهي ...
به راحتي خوردن يک ليوان آب ... مي شد ظرف کمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا کرد ...
پرونده کريس ... تنها پرونده بي نتيجه نبود ...
اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ...
علي الخصوص که اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ...😣
جلوي سيبل مي ايستادم ...
اما هيچ کدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي کرد ... 🎯😞هر بار که اسلحه رو بلند مي کردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد ... و در تمام اين مدت ...
حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...😥😣
اون دختر ...👧🏻 کابووس تک تک لحظات خواب و بيداري من شده بود ...
کشو رو کشيدم جلو ...
چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه کردم ...
چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت ...
فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ...
ده دقيقه اي تماس تلفنی طول کشيد ... از آسانسور که بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فکر کنم کيف مقتول رو پيدا کرديم ...✈️💼
- اگه کيف و مشخصات درست بود ... سريع حکم بازرسي دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من به کل فراموش کردم اسلحه ام هنوز توي کشوي ميزه ...
سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ...🚶😣
✨✍
#شهیدمدافع_طاهاایمانی