✨ رمان جالب ،
#بصیرتی و
#مفهومی
✨👤✨
#مردی_در_آینه✨
✨ قسمت
#صد_سیزده
✨گمگشته
هنوز مبهوت بودم که ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينکه از کنارشون رد شديم ...
ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...😊
سرم رو بالا آوردم ...
داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي کرد ...
تشکر کردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ...
پسرشون سعي کرد چند کلمه اي باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ...☺️
منم از کوتاه ترين و ساده ترين عباراتي که به نظرم مي رسيد استفاده مي کردم ...😅😊
سکوت که برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ...
مي تونست خودش سوار بشه ...😟
شايد بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ...
اما سختي رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ...
و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...☺️❤️
💚هنوز تسبيحش توي دستم بود ...💚 دونه هاي خاکي اي که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ...☺️😇
و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...👀👥👥👤👤👥
مسير برگشت، خيلي کوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ...
جلوي هتل که ايستاد، دستم رو کردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ...💵😊
نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينکه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ...
تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ...
و
#براي_اولين_بار تصميم گرفتم به مسلماني که نمي شناسم
#اعتماد کنم ...
با حالت متعجبي خنديد و بدون اينکه پولي برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبي داشته باشيد ...☺️
چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت که از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ...
🌟واقعا روز عجيبي بود ...🌟
ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران🇮🇷 عجيب بود يا مسلمان ها؟🌸 ...🙁😟
هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شکسته شد ...☺️❤️
از در ورودي که وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ...😊
با فاصله درست جايي نشسته بود که روي در ورودي احاطه کامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ...
چیزی به روی خودش نمی آورد اما همين که ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...😍
بدون اينکه از اون همه انتظار و خستگي شکايت کنه ...
فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توي شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...😃😍☺️
ـ اوني که من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل کردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي کردم ...😅
مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش کردي ...😉☺️
چند لحظه سکوت کردم ...
براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...😇😍
دوباره به چهره مرتضي نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود که از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ...
ـ نه ... 😇اون مرد بود که من رو پيدا کرد ...😍💖
✨✍
#شهیدمدافع_طاهاایمانی