#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
💖به روايت حانيه💖
کلا امروز روز گیج بودن من بود،
همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.😕
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد،
از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. 🙈 از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟😊
_ها ؟ چی؟ چی شده؟😧
فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم.😉
_عه... توام.😅
فاطمه _عاشق شدی رفت.😇
_عاشق کی؟
فاطمه_الله علم☺️
_یعنی چی؟ 🙁
فاطمه_هههه. یعنی خدا داند😊
_برو بابا.
.
.
_اه اه اه خاموشه😨😬
مامان_چی خاموشه؟
_عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان😨
مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.😕
بیخیال صحبت با مامان شدم ،
ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
✨و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.✨
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه 🌷دوست شهید🌷 داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ،
چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم .
چرا شهادت؟ چرا جنگ؟
چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
💜💜💜💜💜💜💜💜
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗
💜💜💜💜
ادامه دارد ....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی