رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مغزم سوت می‌کشد. حالا می‌فهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که این‌طور هزینه و انرژی برایش می‌گذارند. می‌دانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا می‌گیرم. پس فقط می‌گویم: -باشه. خبر می‌دم. دیگه می‌تونم برم؟ سرش را تکان می‌دهد. می‌خواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم می‌زند: -اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونه‌تون با من تلفنی حرف نزنی. اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار می‌ذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟ متعجب می‌پرسم: -چرا؟ -بعدا برات توضیح می‌دم. برای خودت می‌گم. بازهم چاره‌ای جز پذیرش ندارم. لبخند می‌زند و خداحافظی می‌کنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم می‌کند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شده‌اند می‌سوزد. هنوز دقیقا نفهمیده‌ام فرقه‌ای که مادر برایش تبلیغ می‌کند چیست. از یک طرف شبیه عرفان‌های هندی‌ست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت. انقدر در لفافه حرف می‌زنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب می‌دهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است. من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم می‌افتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخه‌ای‌ست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض می‌کند، هم جسم را. ریشه‌اش هم از حس‌گرایی بیش از حد است و خیال‌گرایی افسارگسیخته. ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمی‌دارم و کلماتی که در ذهنم می‌چرخند را روی آینه می‌نویسم و چند قدم عقب می‌آیم. به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه می‌کنم. درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم... دوست دارم آینه را خورد کنم... خیره می‌شوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشته‌ام. راستی مادر چرا اسم موسسه‌اش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درخت‌ها بود. بچه که بودم، می‌گفت درخت‌ها فرشته‌های خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درخت‌ها زد. همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک می‌کنم و دراز می‌کشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب می‌ماند یا نه؟ تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است. وارد می‌شوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور می‌کند و بلند می‌شود: -سلام خانم منتظری. -سلام عزیز. چه خبر؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz