💜🌸
#درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت
#سی_وهفت
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت:
_خداحافظ عزیــزم😉😊
و رو به عباس گفت:
_خداحافظ آقای یا...🙊
سریع گفت:
_یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد،
نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم:
_کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت:
_بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو🐚⃟📌¦ پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت:
_خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌
آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ..
.
.
#ادامه_دارد...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚