-برداشته بودم یه روز بهت پس بدم -چرا ؟چون دوستش نداری؟ -مال من نیست که حسی بهش داشته باشم دست افرا را در دست گرفت وبا لحنی آرام ودل انگیز گفت : -یه روز زیباترین حلقه ای و که دوست داری وبرات می خرم ،پس تا اون روز باید با همین سر کنی بزاق جمع شده در دهانش را قورت داد وبا نگاهی آشفته گفت : -متوجه منظورت نمی شم یک قدم به طرفش برداشت -دیگه نمی خوام شاهد خواستگاری کسی از تو باشم ،از اینکه همیشه باید مراقب نگاههای هرزه این واون به تو باشم خسته شدم -ولی....... انگشت ظریفش را در دست گرفت ودر حالیکه خیلی نرم حلقه را در انگشتش جا میکرد با محبت گفت : -اینجوری از نگاه کثیف دیگرون در امانی وبرای هردومون بهتره دست افرا را به لبهایش نزدیک کرد وتا بخواهد افرا حرکتی کند بوسه ای نرم روی انگشتش نشاند خدایا خواب بود یا بیدار !.....این رویا بود یا واقعیت !....قلبش داشت در سینه پرپر میشد ،این درست همان چیزی بود که آرزوی همه زندگیش بود مسیح با لبخندی ادامه داد -باید یه قولی بهم بدی ! هیجان زده و لرزان نجوا کرد -چه قولی ! -باید قول بدی حتی برای یک ثانیه هم ازدستت بیرون نمیاریش نفسش از تراکم هیجان بند آمده بود و تنها با تکان دادن سر موافقتش را اعلام کرد عمیق نگاهش کرد رفتار عجیب مسیح از همیشه گیج ترش کرده بود مسیح حلقه خودش را در جعبه دید و آن را بر داشت گفت :